امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت

چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت

ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز

کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت

تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد

آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت

سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد

در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت

شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت

زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت