گنجور

 
میلی

آنکه کاری غیر آزار دل زاری نیافت

عالمی را کرد در آزار و آزاری نیافت

بزم استغنایش از من بس که امشب گرم بود

مدعی هم پیش او تقریب گفتاری نیافت

آن فرامُش وعد کرد امروز یاد ما، مگر

در کمند انتظار خود گرفتاری نیافت؟

یار چون بگذشت از من تا شود همراه غیر

منفعل برگشت، پنداری طلبکاری نیافت

وقت کشتن دست و پایی می‌زدم بی‌اختیار

جان به این شکرانه دادم کز من آزاری نیافت

آنکه خود را همچو میلی آرزومندی ندید

ناز خود را چون نیاز من خریداری نیافت