گنجور

 
امیر شاهی

چه شوخیست که در چشم پر فتن داری؟

چه شیوه است که در زلف پر شکن داری

تو ای رقیب، چه میخواهی از من بیدل

که در میانه همین قصد جان من داری

حدیث خسرو وشیرین به دور تو گم شد

که عاشقان بلاکش چو کوهکن داری

تو خون گرفته چه آئی بکوی او هر دم؟

مگر چو من هوس خون خویشتن داری؟

ببرد شیوه چشمت . . . دل شاهی

هنوز تا تو در این شیوه‌ها چه فن داری