گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

چه التفات به خار و خس چمن داری

که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری

تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق

چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری

مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز

هزار عربده با خوی خویشتن داری

خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت

مگر به خاطر خود فکر قتل من داری

نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند

که می قدح قدح و گل چمن چمن داری

چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر

چه دشمنیست که با جان خویشتن داری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر شاهی

چه شوخیست که در چشم پر فتن داری؟

چه شیوه است که در زلف پر شکن داری

تو ای رقیب، چه میخواهی از من بیدل

که در میانه همین قصد جان من داری

حدیث خسرو وشیرین به دور تو گم شد

[...]

سلیم تهرانی

تو آن گلی که ز چشم و دلم چمن داری

ز آب و آینه، چون عکس، پیرهن داری

ز من مپرس که این دلشکستگی ز کجاست

ز خود بپرس که چشمان دلشکن داری

مکن به ماه من ای آفتاب همچشمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه