گنجور

 
سلیم تهرانی

تو آن گلی که ز چشم و دلم چمن داری

ز آب و آینه، چون عکس، پیرهن داری

ز من مپرس که این دلشکستگی ز کجاست

ز خود بپرس که چشمان دلشکن داری

مکن به ماه من ای آفتاب همچشمی

خوش است روی تو، اما کی آن بدن داری

در آتشند مقیمان بزم او چو سپند

درآ به محفل اگر شوق سوختن داری

کلاه شعله بود آشیانه ی بلبل

چه فکر خانه در اطراف این چمن داری؟

خدا غریب مرا آفریده چون عنقا

چه مانده ای به غریبی تو چون وطن داری؟

سرت چو لاله بود خوشتر از همه اندام

به سر هوای که ای شمع انجمن داری؟

ز حرف رنگم اگر خنده آیدت چه عجب

که زعفران چو گل صبح در دهن داری

رفیق اهل تجرد نمی توانی شد

چو باد مصر اگر بوی پیرهن داری

چه گفتگو عبث ای مدعی کنی به سلیم

سخن جواب تو گوید اگر سخن داری