گنجور

 
امیر شاهی

سروی از باغ ارم سایه بر این خاک انداخت

که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت

چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود

باز عشق آمد و این شعله به خاشاک انداخت

عقلم از بادیه عشق تو بیمی میداد

همتم رخت در این راه خطرناک انداخت

همه از رشک خط و عارض رنگین تو بود

چمن اوراق گل و سبزه که بر خاک انداخت

شاهی آن سهم سعادت که نشان میدادند

ناوکی بود که آن غمزه بیباک انداخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

پرتو شمع رخت عکس بر افلاک انداخت

قرص خورشید شد و سایه بر این خاک انداخت

برقی از شعشعه طلعت رخشان تو جست

شعله در خرمن مشتی خس و خاشاک انداخت

خوش بران رخش که عشقت فلک سرکش را

[...]

شاهدی

تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت

آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت

هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا

کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت

مکشم از جگر خسته من پیکان را

[...]

میلی

چون صبا راه به خاک من غمناک انداخت

بوی گلبرگ کسی در کفن چاک انداخت

سر خون ریختن بیگنهی داشت مگر؟

که مرا کار به آن غمزه بی‌باک انداخت

هر گه آن شمع بتان، خنجر بیداد کشید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه