گنجور

 
امیر شاهی

عید است و نوبهار و جهانرا جوانئی

هر مرغ را به وصل گلی شادمانئی

همچون هلال عید شدم زار و ناتوان

روزی ندیدم از مه خود مهربانئی

روزم به در دل گذرد، شب به سوز هجر

دور از سعادت تو عجب زندگانئی

خلقی به عید، خرم و از نوبهار، خوش

ما و فراق یاری و اندوه جانئی

شاهی به سوز عشق تو شد روشناس شهر

داغ سگان بود ز برای نشانئی