گنجور

 
امیر شاهی

تا بسته‌ای به سلسله مشک‌بو گره

جان‌های بیدلانست به هر تار مو گره

عمری گذشت وان گره زلفم آرزوست

یارب مباد در دل کس آرزو گره

زان دم نمیزنم چو صراحی بخون دل

کز شوق، گریه میشودم در گلو گره

بستم خیال زلف کجت بر کنار چشم

جعد بنفشه راست بر اطراف جو گره

هر صبحدم که باد ز لعل تو دم زند

خون در درون غنچه شود تو بتو گره

در کار خویش صد گره از بخت دیده ام

تا دیده ام بر ابروی آن تندخو گره

شاهی ندوخت چاک دل از زلف نیکوان

کایام زد به رشته امید او گره