گنجور

 
امیر شاهی

ای بهر قتل ما زده بر ابروان گره

بگشا به خنده آن لب و از ابرو آن گره

سوسن که با دهان تو از غنچه لاف زد

از خجلتش فتاده نگر بر زبان گره

مشاطه را ز طره او دست کوته است

جعد بنفشه را نزند باغبان گره

چون گل زری که هست به می گر دهی بباد

به زانکه غنچه وار زنی بر میان گره

شبها چو چنگ ناله شاهی ز زلف اوست

زانش فتاده است به رگهای جان گره