گنجور

 
امیر شاهی

ای در درون خسته نشان خدنگ تو

جانم جراحت از مژه تیز چنگ تو

گر لطف می‌نمایی وگر تیغ می‌زنی

گردن نهاده‌ام چو اسیران به جنگ تو

ما خود فتاده‌ایم، ز ما برمدار دل

ای خاکسار گشته سر ما به سنگ تو

ای تازه گل که رشک بهارست عارضت

خالی مباد این چمن از آب و رنگ تو

شاهی، ز ننگ بود که نامت نبرد یار

آری، حجاب راه تو شد نام و ننگ تو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اوحدی

ای نور چشم من ز رخ لاله‌رنگ تو

سوگند سخت من به دل همچو سنگ تو

در دهر سوکوار نباشد به حال من

در شهر غمگسار نباشد بی‌نگ تو

پیش رخت ز شرم بریزند رنگها

[...]

شاهدی

ای جان فدای جمله به شمشیر جنگ تو

کس در جهان ندید سواری به تنگ تو

تا زد کمان ابروی تو تیر غمزه را

این بس ولی که گشت نشان خدنگ تو

گر همچوعود سوزم و چون نی فغان کنم

[...]

وحشی بافقی

با مدعی به صلح بدل گشت جنگ تو

ما را نوید باد ز زخم خدنگ تو

نقش فریب غیر پذیرفت همچو موم

چون نرم گشت آه دل همچو سنگ تو

با ما سبک عنان و به غیری گران رکاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه