گنجور

 
امیر شاهی

خوش آن شب کان مه رخسار و زلف پر شکن دیدم

بهار عارضش را سبزه بر گرد سمن دیدم

بر این جان بلاکش، کس نکردست آنچه من کردم

از این چشم سیه‌رو، کس مبیناد آنچه من دیدم

غبار کوی او را می‌شنیدم کحل بینایی

بحمدالله نمردم تا به چشم خویشتن دیدم

نیامد خوشگوارم شربت عیشی در این مجلس

که چون گل عاقبت بگریستم چندان که خندیدم

مگو: شاهی غم دل با دهان او چرا گفتی

نیاز خویش کردم عرضه، چون جای سخن دیدم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاهدی

از آن ساعت که روی آن بت پیمان شکن دیدم

نبیند هیچ کس از درد و داغش آنچه من دیدم

ز لعلش خاتم پرسم بگفتا جان بدل باید

بدادم جان و لعلش را به کام خویشتن دیدم

ز برگ یاسمن گفتم شود پیراهن او را

[...]

فضولی

بسی بی داد در عشق از بتان سیمتن دیدم

ز بی داد بتان کافر نبیند آنچه من دیدم

گذشتم سر بسر بر ماجرای لیلی و مجنون

بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم

نشانی از خود و تمثالی از تو یافتم هر جا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فضولی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه