گنجور

 
امیر شاهی

من ار پیش یار آبرویی ندارم

ز خاک درش ره به سویی ندارم

به زندان دوری بسازم ضروری

چو از گلشن وصل بویی ندارم

ببخشای اگر پیش راهت نهم روی

که جای دگر راه و رویی ندارم

ز خار غمم خسته چون بلبل دی

از آن با گلی گفتگویی ندارم

مگو عاقبت خون شاهی بریزم

که من خود جز این آرزویی ندارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاهدی

چو چشم تو من فتنه جویی ندارم

چو زلف تو آشفته خویی ندارم

چنان کرد عشقت مرا پیش مردم

که جز اشک خود آب رویی ندارم

ز اشکم به هر سو روان گشته جویی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه