گنجور

 
امیر شاهی

ای نقش بسته نام خطت با سرشت ما

این حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما

کارم بسینه تخم وفای تو کشتن است

خود عقل خنده میزند از کار و کشت ما

ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش

لطف تو خود نمینگرد خوب و زشت ما

ای شیخ شهر اگر بخرابات بگذری

رشک آیدت ز کلبه همچون بهشت ما

بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی

بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما