مرغ دل راست عزم مسکن خویش
خاطرش می کشد به گلشن خویش
چند باشد درین قفس محبوس
نیست جایش بجز نشیمن خویش
جان من چون لب تویاد آرم
پر کنم من ز لعل دامن خویش
گر نه فکر تو قصد جان من است
چیست مو جب به لب گزیدن خویش
شمع روی تو نور دیده ماست
رد مکن دیده را ز دیدن خویش
لب شیرین چو کام خسرو شد
ماند فرهاد و کوه کندن خویش
تیغ برکش بکش مرا و مپرس
گنه شاهدی به گردن خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
گوهر روح بود خواجه وزیر
لیک محبوس مانده در تن خویش
چون تنش روح گشت تیز چنو
باز پرید سوی معدن خویش
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من بیگنه به گردن خویش
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش
جامه را رنگ داده بر تن خویش
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش
هر که کوی تو ساخت مسکن خویش
خون خود میکند بگردن خویش
دانه خال پیش رخ بنمای
تا گل آتش زند به خرمن خویش
شمع، پروانه را بسوخت، ولیک
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور ثبت نام کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.