شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

جز تحفه جان عاشق درویش ندارد

جانا بستان زو که از این بیش ندارد

بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق

عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد

رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن

هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد

در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم

وان نوش که دیدست که او نیش ندارد

هر تیر که آن ترک سوی شاهدی انداخت

او را سپری غیر جگر پیش ندارد