گنجور

 
شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

جان و دل ما به قصد آن رفت

ابری شد و درد و غم ببارید

آهم که ز دل بر آسمان رفت

لعلش طلبید و جان به بوسی

جان گشت روانه و روان رفت

چون شاهدی آن لب و دهان دید

جانش به فدای این و آن رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode