گنجور

 
سیف فرغانی

چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ

چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ

سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو

که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ

ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر

که تیر غمزهٔ آن ترک راست پیکان تیغ

بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است

بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ

چو روی خوبش در باغ نیست خندان گل

چو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغ

کسی که با من شمشیر آشکار زدی

چو تیر غمزهٔ او دید کرد پنهان تیغ

بتیغم از دهن او جدا نگردد لب

وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ

ایا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی

مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ

بحسن مملکت مصر حاصلست ترا

چو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغ

میان زمره خوبان تو حجت الحقی

ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ

ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،

و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،

چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه

بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ

خط تو دیدم و از بنده دل برفت که هست

برای فتح سبا نامهٔ سلیمان تیغ

ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح

بجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغ

که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد

خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغ

میان ما و مخالف برای تو جنگ است

کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ

پی عروس خلافت که در کنار آید

میان لشکر بومسلم است و مروان تیغ

بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت

کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ

کجا سریر بخارا رسد به ایلک خان

سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ

دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی

ز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغ

ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیات

دو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغ

برای چون تو پَری صورتی عجب نبود

که با سپاه شیاطین زنند انسان تیغ

نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم

که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ

ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته

چو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغ

ز آفتاب جمال تو رو نگردانم

وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ

ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر

وگرچه خار کشیدست در گلستان تیغ

منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد

غم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغ

اگرچه حکم روانی ولی مران و مزن

بقوّتی که تو داری براین ضعیفان تیغ

که بهر حفظ ولایت دعای درویشان

چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ

مبارزان همه بر تن زنند و این مردان

بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ

تو آب دیدهٔ درویش را گزاف مدان

که ابر گریان دارد ز برق خندان تیغ

چو دردمند هوای توایم هر ساعت

فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ

گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان

فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ

ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت

کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ

بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت

مبارزان نظر کرده اند پنهان تیغ

ز نیکوان جهان کس ترا منازع نیست

که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ

نه در مقابلهٔ رویهای خوب آید

بسان آینه گر روشنست و تابان تیغ

مقیم کوی ترا از رقیب {تو} چه غمست

که بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغ

پی سرور دل تنگ بنده چون شادی

همی زند غم تو با سپاه احزان تیغ

ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست

چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ

ایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن

که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ

ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا

چو در کفش نبود از فراق جانان تیغ

مرا سپاه حوادث ز پای در نارد

چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ

چو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دل

چو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغ

چو راه می نروی خرقه یی مپوش چو من

چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ

کمال نفس بعشق است مرد طالب را

چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ

تمام همچو سپر چون شود کمال هلال

اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ

برای دوست بکش نفس را که با کافر

چو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغ

بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد

که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ

بگاه صلح ز ما طاعت و ز جانان حکم

بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ

برای نان بود اندر میان شاهان جنگ

ز بهر جان نبود در میان یاران تیغ

رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب

پیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ

چو زال زر برو ایران زمین نگه می دار

چو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغ

بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند

عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ

کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق

ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ

ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود

برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ

بترس از سرت آنجا که عشق پای نهاد

بپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغ

چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک

بده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغ

چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد

نراند سلطان مسعود در خراسان تیغ

شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک

شود بدست تو در آب گوهرافشان تیغ

بدست همت بر صفدران جوشن پوش

چو برق از پس خفتان ابر می ران تیغ

اگرچه علمت باشد برای خرق حجب

ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ

که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست

ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ

ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت

چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ

بعمر اگر خضری از فنا همی اندیش

که مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغ

بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار

بمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغ

مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن

بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ

زبان بخامشی اندر دهان نگه می دار

ز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغ

بعارفان نرسد کس بشاعری هرگز

کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ

براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل

بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ

کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر

سپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغ

بوقت حمله سپهدار و صف شکن نشود

وگرچه برزگری یافت در بیابان تیغ

براین نهج که تویی با چنین بلاغت شعر

تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ

ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم

که کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغ

سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند

درین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغ

بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی

بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ

بغیر حق نشود مشتغل بکس عارف

بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ