گنجور

 
سیف فرغانی

چو حق خواجه را آن سعادت بداد

که بر اسب دولت سواری کند

بجود آب روزی هر بی نوا

بباران ادرار جاری کند

بآب سخا آن کند با فقیر

که با خاک ابر بهاری کند

بماء کرم سایل خویش را

چو گل در چمن چهره ناری کند

کسی را که حق داد بر خلق دست

نشاید که جز حق گزاری کند

بعدل ار تو یاری کنی خلق را

بفضل ایزدت نیز یاری کند

ز مظلوم شب خیز غافل مباش

که او در سحرگاه زاری کند

بسا روز دولت چو روشن چراغ

که ظلم شب آساش تاری کند

تو محتاج سرگشته را دست گیر

که تا دولتت پایداری کند