گنجور

 
ایرانشان

چو کارم چنین خواسته کرد راست

دبیری خردمند را پیش خواست

سر پاسخ نامه کرد آفرین

بدان کآفرید آسمان و زمین

سرآرنده بر بندگان درد و رنج

نگارنده ی هفت در هفت و پنج

از اوی است کام و خرام و نوید

از اویم سپاس و بدویم امید

که بنمود ما را در این روزگار

رخ شاه فرخنده و کامگار

کشیده ز ضحاک کینِ نیا

کُننده همه تازه دینِ دنیا

به یک زخم از آن گُرزهٔ گاوسار

برآورده از دیو و جادو دمار

شده جان جمشید شادان از این

ز نامش رمیده دلیران چین

نیاگان ما سالیانی هزار

در این آرزو مانده بودند خوار

ندیدند و رفتند و بگذاشتند

امید از چنین روز برداشتند

به هنگام ما کرد یزدان پدید

سپاس است از آن کاین جهان آفرید

بدین مژده کآن مارفش شد هلاک

اگر جان به درویش بخشم چه باک

جهاندار همواره فیروز باد

شبش روز و روزش چو نوروز باد

چنان دارم امّید کز فرّ شاه

یکی بهره آید بدین نیکخواه

چو ایران ز جادوفشان پاک کرد

همه زهرها نوش و تریاک کرد

کند پاک چین از بد دیوزاد

که نام و نژادش به گیتی مباد

همانا که شاه همایون شنید

ستمها کزآن دیو بر ما رسید

برآمد کنون هفتصد سال بیش

که این دیو خونخواره ی زشت کیش

همی در جهان شهریاری کند

به مردم بر از کینه خواری کند

ز چین تا به خاور بپرداخت گنج

به خمدان بیاورد بی هیچ رنج

درم دار را خوار و درویش کرد

دل مرد دیندار بد کیش کرد

همی بت پرستد بجای خدای

تو فریادرس ای شه نیکرای

که با او همی کس نیارد چخید

همی از تو آیدش چاره پدید

که ناباک و خونریز و گردنکش است

گه خشم ماننده ی آتش است

دلیر است هنگام رزم و نبرد

ز مردان همی کس ندارد به مرد

جهانگیر دارای گیتی گشای

مگر چاره ی کارش آرد بجای

بگرداند از زیردستان بدی

که پاداش یابد بدین ایزدی