گنجور

 
سیف فرغانی

غرض از آدم درویشانند

ور کسی آدمی است ایشانند

نزد این قوم توانگر همت

پادشاهان همه درویشانند

گر بخواهند جهان سرتاسر

از سلاطین جهان بستانند

به جز ایشان که سلیمان‌صفتند

آن دگر آدمیان دیوانند

دگران چون زن و ایشان مردند

دگران چون تن و ایشان جانند

هر یکی قطب به تمکین لیکن

چون فلک گرد زمین گردانند

بارکش چون شتر و، مرکب سیر

گر بر افلاک خوهی می‌رانند

خاک ره گشته ولی همچون آب

هرکجا گرد بود بنشانند

شده بیگانه ز خویشان لیکن

همدگر را به مدد خویشانند

از هوا نقش نگیرند چو آب

زآن که در وجد به آتش مانند

دامن از خلق جهان باز کشند

وآستین بر دو جهان افشانند

با همه درس کتب بی‌خبری

تو از آن علم که ایشان دانند

هرچه بر لوح ازل مکتوب است

یک یک از صفحهٔ دل می‌خوانند

با چنین قوم بنان بخل کنی

ور به جانشان بخری ارزانند

سیف فرغانی در مدحتشان

هرچه گویی تو ورای آنند