گنجور

 
سیف فرغانی

ایا سلطان لشکرکش به شاهی چون علم سرکش

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو

ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می‌زنی ناید

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو

نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست

نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو

عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن

چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو

مروت کن، یتیمی را به چشم مردمی بنگر

که مروارید اشک اوست دُر گوشوار تو

خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین

دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو

چو آتش برفروزی تو به مردم سوختن هردم

از آن کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو

چو تو بی‌رای و بی‌تدبیر او را پیروی کردی

تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو

به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی‌خشیت

نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو

نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق‌گزار تو

به شادی می‌کنی جولان در این میدان، نمی‌دانم

در آن زندان غم‌خواران که باشد غمگسار تو

به پای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو