گنجور

 
سیف فرغانی

دی بامداد آن صنم آفتاب روی

بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی

خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش

زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی

گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟

گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی

چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم

من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی

دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض

همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی

می کرد آب را تن و اندام او خجل

می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی

حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود

از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی

گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک

موی میانش گم شده اندر میان موی

میدان عیش خالی و من برده بهر لعب

چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی

من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود

بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی

او دید کآب دیده من گرم می رود

مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی

پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای

فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی

در بند وصل باش چو ناجسته یافتی

این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی