گنجور

 
سیف فرغانی

ای نو عروس حسن ترا آفتاب روی

مه را ز شرم عارض تو در نقاب روی

بهر نظاره رخ چون ماه تو سزد

گر بر درت چو حلقه نهد آفتاب روی

با ماه عارضت پس ازین آفتاب را

مانند سیل تیره نماید در آب روی

ما چون ستاره ایم و تو خورشید و نور ما

از نور روی تست، ز ما بر متاب روی

زآن ساعتی که دیده ببیداریت بدید

دیگر بچشم من ننموده است خواب روی

از رویم آب رفت و ز باران اشک خود

هردم مرا چو آب شود پر حباب روی

از شرم چهره تو عرق بر گل اوفتد

هرگه که شویی از عرق چون گلاب روی

زلف تو آفتاب رخت را حجاب شد

خورشید را ز ابر بود در حجاب روی

هرگز بود که بار دگر سیف بیندت

بر روی او نهاده تو مست خراب روی

بر کف گرفته جامی زآن سان که مرد را

گلگون شود ز عکسش همچون شراب روی