دی بامداد آن صنم آفتابروی
بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی
خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی
گفتم مگر که نیّت حمام کردهای؟
گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی
چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم
من در درون و خلق ز بیرون به گفتگوی
دیدم به ناز تکیه زده بر کنار حوض
همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی
میکرد آب را تن و اندام او خجل
میزد شراب را لب او سنگ بر سبوی
حمّام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود
از روی و موی او شده گلرنگ و مشکبوی
گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک
موی میانش گم شده اندر میان موی
میدان عیش خالی و من برده بهر لعب
چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی
من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود
بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی
او دید کآب دیده من گرم میرود
مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی
پس گفت سیف واله و حیران چه ماندهای
فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی
در بند وصل باش چو ناجسته یافتی
این دولتی که یافت نگردد به جستجوی