گنجور

 
سیف فرغانی

از آن شکر که تو در پسته دهان داری

سزد که راتبه جان من روان داری

به بوسه تربیتم کن که من برین درگه

نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری

نظر در آینه کن تا تو را شود روشن

چو دیگران که چه رخسار دلستان داری

اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری

تو خویشتن بستانی که دست آن داری

جماعتی که در اوصاف تو همی‌گویند

که قد سرو و رخ همچو گلستان داری

نظر در آن گل رو می‌کنند، بی‌خبرند

ز غنچها که بر اطراف بوستان داری

پیام داد به من عاشقی که ای مسکین

که همچو من به سخن رسم عاشقان داری

به روی گل دگران خرمند چون بلبل

تو از محبت او تا به کی فغان داری؟

چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند

تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!

به بوسه‌ای چو رسیدی از آن دهان زنهار

ممیر کز لب لعلش غذای جان داری

چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی

حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری