گنجور

 
سیف فرغانی

ای که از سیم خام تن داری

قامتی همچو نارون داری

در قبایی کسی نمی داند

که تو در پیرهن چه تن داری

تا نگفتی سخن ندانستم

که تو شیرین زبان دهن داری

تو بدان دام زلف و دانه خال

صد گرفتار همچو من داری

تو چنین چشم و ابروی فتان

بهر آشوب مرد و زن داری

زیر هر غمزه یی نمی دانم

که چه ترکان تیغ زن داری

در همه شهر دل نماند درست

تا چنان زلف پر شکن داری

زنده در خرقه‌های درویشان

چه شهیدان بی کفن داری

در فراق تو سیف فرغانی

می کند صبر و خویشتن داری