ای رخ تو شاه ملک دلبری
همچو شاهان کن رعیت پروری
تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری
با چنین صورت که از معنی پرست
سخت بی معنی بود صورت گری
ز آرزوی شیوه رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری
خسروان فرهاد وارت عاشقند
زآنکه از شیرین بسی شیرین تری
چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری
دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل می بری
از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری
عشق تو ما رابخواهد کشت،آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری
در فراق تو غزلها گفته ام
بی شکر کردم بسی حلواگری
کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا بیادت کردمی جان پروری
با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز بخواری ننگری
چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یامه یا پری »
سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری