گنجور

 
سیف فرغانی

دوست جز دل نمی پذیرد جای

در دل بر کسی دگر مگشای

دوست را هیچ جانخواهی یافت

تا ترا در دو کون باشد جای

در آن دوست را که کلید تویی

تا درآیی زخویشتن بدرآی

برسرکوی آن توانگر حسن

سیر از هر دوعالمست گدای

ازپی نان اگر سخن گوید

همچو لقمه زبان خویش بخای

ملک دنیا به اهل دنیا ده

کاه تسلیم کن بکاه ربای

دست همت برآور ای درویش

خویشتن را ازین وآن بربای

هرکه از دام غیر دانه بخورد

مرغ اوراست بیضه گوهر زای

تیره از زنگ حب جان ماندست

دل که آیینه ییست دوست نمای

جانت گر در سماع خوش گردد

چون شکر درنی ودم اندر نای

از سر وجد دست برهم زن

زود بر فرق آسمان نه پای

حال خود را ز چشم خلق بپوش

گنج داری بمفلسان منمای

دست در کار کن که از سر مویی

نگشاید گره بناخن پای

هرکه بر خود در مراد ببست

دست او شد کلید هر دو سرای

کم سخن باش سیف فرغانی

وربگویی برین سخن مفزای