ای عشق تو داده روح را می
مستان تو از تو دور تا کی
عشق تو شعار ماست در دین
روی تو بهار ماست در دی
خورشید رخی و یک جهان خلق
چون سایه ترا فتاده در پی
وز عکس رخ چو لاله ریزان
چون آب بقم ز عارضت خوی
اندر لب لعل تو حلاوت
آمیخته همچو شهد بامی
جز عشق تو هرچه هست لاخیر
جز وصل تو هرچه هست لاشی
وصف تو ز طبع من عجب نیست
چون در ز صدف چو شکر از نی
هرکو نه بعشق زنده شد سیف
ای زنده بدو و مرده بی وی
گر خود پدر قبیله باشد
رو نسبت خود ببر از آن حی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مگذار که نالم از غم تو
در حضرت پهلوان غازی
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
سودازدگان دین و دنیی
هرگز شنوند این سخن نی
ای باد صبا خبر چه داری؟
از زلف بتم اثر چه داری؟
از غمزۀ او دلم جدانیست
زان بیماران خبر چه داری؟
گر مردم چشم من نیی تو
[...]
رأیت ربیبعین ربی
فقلت من انت؟ فقال انتا
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.