گنجور

 
سیف فرغانی

چو نیست غیر تو کس آفتاب با سایه

تو سایه بر سر من افگن ای هما سایه

دلم به وصل طمع کرد گفتم اینت محال

که جمع می‌نشود آفتاب با سایه

میان روی تو و آفتاب تابان هست

همان تفاوت کز آفتاب تا سایه

مرا به سایهٔ تو حاجت است و این دولت

خوهم ولی نبود آفتاب را سایه

به تو پناه برم از همه که بر سر خاک

درخت‌وار نمی‌افگند گیا سایه

توانگری و جمال ترا چه نقصان است

به لطف اگر فگنی بر چو من گدا سایه

از آسمان برکت جذب کرد روی زمین

چو بر وی افتاد از عدل پادشا سایه

تو پادشاهی و همچون گدا نیندازد

سگ فقیر تو بر نان اغنیا سایه

فقیر تو نکند اعتماد بر جز تو

چو آدمی نزند تکیه بر عصا سایه

شراب عشق تو در ما چنان اثر کردست

که مستی آرد زیر درخت ما سایه

به سوی خرگه جانان گریزم ای گردون

که نیست بهر امان خیمهٔ ترا سایه

قتیل تیغ فنا جامهٔ بقا پوشد

چو بر وی افتد از آن سرو در قبا سایه

چو عشق در دلم آمد ز من نماند اثر

چو دید طلعت خورشید شد ز جا سایه

نرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشق

ننالد ار چه چو خاک است زیر پا سایه

ثنای او نتوان گفت سیف فرغانی

چگونه گوید خورشید را ثنا سایه

 
 
 
قطعی اینترنت ایران