گنجور

 
سیف فرغانی

شرم دارد آفتاب ازروی تو

ماه نو در حسرت از ابروی تو

بشکند مشاطگان نطق را

شانه و صافی اندر موی تو

هرکجا رنگیست بویی می برم

گرچه هر رنگی ندارد بوی تو

من بدم ماه تمام، اکنون شدم

چون هلال ازآفتاب روی تو

عیب خود بیند کنون کآیینه ساخت

روی خورشید از رخ نیکوی تو

تانگردانید روی از سوی خود

هیچ عاشق ره ندامد سوی تو

آیینه تا پشت بر عالم نکرد

یک نفس ننشت روباروی تو

سیف فرغانی نیابد در جهان

همنشینی به زخاک کوی تو

خاک زد در چشم سحر سامری

معجزات نرگس جادوی تو