گنجور

 
سیف فرغانی

ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم

نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم

اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود

زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم

بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو

کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم

هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب

نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم

آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود

سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم

با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد

آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم

ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد

شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم

شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود

زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم

بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن

روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم

در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت

چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم

بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود

مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم

طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم

چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم

من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،

سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم

بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم

دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم

سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی

آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم