گنجور

 
سیف فرغانی

خورشید منی بروی پرنور

من از تو چو سایه مانده ام دور

خوبان همه صورت و تویی جان

عالم همه ظلمت و تویی نور

از روی تو نور می درافتد

در کوی تو همچو آتش از طور

بیمار غم تو همچو عیسی

کرده بنفس علاج رنجور

در حشر که باشد آدمی را

دیوان عمل کتاب منشور

عاشق بتو زنده گردد ای دوست

نی چون دگران بنفخه صور

عاشق نرمد بجور از تو

هرگز نرمد بهشتی از حور

بی غره طلعت چو ماهت

هر روز مرا شبی است دیجور

من مست ز خاک کوی عشقم

چون شارب خمر از آب انگور

سیف از تو بجان عوض نخواهد

یکسان نبود محب و مزدور

نزدیکش کن بخود کزین بیش

پروانه نمی شکیبد از دور

 
 
 
ناصرخسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

[...]

امیر معزی

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

عبدالقادر گیلانی

ای قصر رسالت تو معمور

منشورِ رسالت از تو مشهور

خدّام ترا غلام گشته

کیخسرو کیقباد و فغفور

در جمله کائنات گویند

[...]

مولانا

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه