گنجور

 
۱

رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳

 

... آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چونست

رودکی
 
۲

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴

 

چنان که اشتر ابله سوی کنام شده

ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی خبرا

رودکی
 
۳

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۹

 

من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک

نه بر آنم که تو از راز رهی بی خبری

تا ز گفتار جدا باشد پیوسته نگار ...

دقیقی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۵

 

... برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کار گیتی بی اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین ...

... نیاورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار

از آن گاو برمایه و مرغزار

بیامد ازان کینه چون پیل مست

مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای

بیفگند و زیشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فریدون شتافت ...

فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۶

 

... یکی مرد بد نام او آبتین

ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بی آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد ...

... همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بیشه ای

که کس را نه زان بیشه اندیشه ای

یکی گاو دیدم چو خرم بهار ...

... نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بیشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز ...

... سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار

ز بیشه ببردم ترا ناگهان

گریزنده ز ایوان و از خان و مان

بیامد بکشت آن گرانمایه را

چنان بی زبان مهربان دایه را

وز ایوان ما تا به خورشید خاک ...

... جز اینست آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کاو نبید جوانی چشید

به گیتی جز از خویشتن را ندید ...

فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۳

 

... که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بیدادگر پر نهیب

که اختر همی رفت سوی نشیب ...

... ز گنج گهر تاج زر خواستند

همی پشت پیلان بیاراستند

به گردونه ها بر چه مشک و عبیر

چه دیبا و دینار و خز و حریر ...

... منش برگذشته ز چرخ بلند

بدان کان دو بدخواه بیدادگر

پر از آب دیده ز شرم پدر ...

... اگر چه بزرگست ما را گناه

به بی دانشی برنهد پیشگاه

و دیگر بهانه سپهر بلند ...

... بفرمود تا تخت شاهنشهی

به دیبای چینی بیاراستند

کلاه کیانی بپیراستند ...

... شنیدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن

بگو آن دو بی شرم ناپاک را

دو بیداد و بد مهر و ناباک را

که گفتار خیره نیرزد به چیز ...

... به کین منوچهر بر ساختید

نبینید رویش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه ...

... برومند شاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هژبر ژیان

به کین پدر تنگ بسته میان ...

... نه بس دیر چین اندر آرد بچهر

بیامد به کردار باد دمان

سری پر ز پاسخ دلی پرگمان ...

... به هامون کشیده سراپرده دید

بیامد به درگاه پرده سرای

به پرده درون بود خاور خدای ...

... بگفتند کامد فرستاده باز

بیامد هم آنگاه سالار بار

فرستاده را برد زی شهریار

نشستنگهی نو بیاراستند

ز شاه نو آیین خبر خواستند

بجستند هر گونه ای آگهی ...

... فرستاده گفت آنکه روشن بهار

بدید و ببیند در شهریار

بهاری ست خرم در اردیبهشت ...

... ز گوهر همه طوق شیران نر

تبیره زنان پیش پیلان به پای

ز هر سو خروشیدن کره نای ...

... دل آزرم جوی و زبان چرب گوی

جهان را ازو دل به بیم و امید

تو گفتی مگر زنده شد جمشید ...

... شود تیزدندان و گردد دلیر

چنان نامور بی هنر چون بود

کش آموزگار آفریدون بود

نبیره چو شد رای زن با نیا

ازان جایگه بردمد کیمیا ...

فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۴

 

سپه چون به نزدیک ایران کشید

همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه ...

... شکیبایی و هوش و رای و خرد

هژبر از بیابان به دام آورد

و دیگر ز بد مردم بد کنش

به فرجام روزی بپیچد تنش

ببادافره آنگه شتابیدمی

که تفسیده آهن بتابیدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت ...

... ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپرده شاه بیرون کشید

درفش همایون به هامون کشید ...

... خروشیدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبیره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو میل ...

... نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپرده شاه بیرون زدند

ز تمیشه لشکر بهامون زدند ...

... منوچهر با قارن پیلتن

برون آمد از بیشه نارون

بیامد به پیش سپه برگذشت

بیاراست لشکر بران پهن دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد ...

... که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه بهامون کشیدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف ...

... الانان دژ را پس پشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد

چو تور آگهی یافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش که ای بی پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد ...

... همی گریدی نیستی بس عجب

که از بیشه نارون تا بچین

سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغهای بنفش

چو بینید باکاویانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهیب ...

... بریده به لشکر نمایمش سر

بفرمود تا خوان بیاراستند

نشستنگه رود و می خواستند

فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳

 

... شود تا سخن ها کند خواستار

ببیند یکی روی دستان سام

به دیدار ایشان شود شادکام ...

... به زرین عمود و به رزین کلاه

گرازان بیاورد سالار بار

شگفتی بماند اندر او شهریار ...

... ابا داور راست گفتم به راز

که ای آفریننده بی نیاز

رسیده به هر جای برهان تو ...

... به نوی نوشتند عهدی درست

چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند ...

... چو آمد به نزدیکی نیمروز

خبر شد ز سالار گیتی فروز

بیاراسته سیستان چون بهشت

گلش مشک سارا بد و زر خشت

بسی مشک و دینار بر ریختند

بسی زعفران و درم بیختند

یکی شادمانی بد اندر جهان ...

... چنین گفت با نامور بخردان

که ای پاک و بیدار دل موبدان

چنین است فرمان هشیار شاه ...

... به گاه جوانی و کند آوری

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان بیانداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم

گرانمایه سیمرغ برداشتش ...

... کلید در گنج ها پیش تو است

دلم شاد و غمگین به کم بیش تو است

به سام آنگهی گفت زال جوان ...

... سواران و مردان دانش پژوه

بیاموز و بشنو ز هر دانشی

که یابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ ...

... شود شادمان سوی تخت و کلاه

بیامد پر اندیشه دستان سام

که تا چون زید تا بود نیک نام ...

... شب و روز بودند با او به هم

زدندی همی رای بر بیش و کم

چنان گشت زال از بس آموختن ...

فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۳

 

... ببستند گردان توران میان

سپاهی بیامد ز ترکان و چین

هم از گرزداران خاور زمین ...

... چو لشکر به نزدیک جیحون رسید

خبر نزد پور فریدون رسید

سپاه جهاندار بیرون شدند

ز کاخ همایون به هامون شدند ...

... ز کینه به دستان نهادند روی

خبر شد که سام نریمان بمرد

همی دخمه سازد ورا زال گرد ...

... بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب

بیامد چو پیش دهستان رسید

برابر سراپرده ای برکشید ...

... بجوشید گفتی همه ریگ و شخ

بیابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار ...

... ندارد همی جنگ را پای و پر

مرا بیم ازو بد به ایران زمین

چو او شد ز ایران بجوییم کین ...

فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۲

 

... شما نیز دیده پر از خون کنید

همه جامه ناز بیرون کنید

که با کین شاهان نشاید که چشم ...

... زبان داد دستان که تا رستخیز

نبیند نیام مرا تیغ تیز

چمان چرمه در زیر تخت منست ...

... ازیشان بشد خورد و آرام و خواب

پر از بیم گشتند از افراسیاب

ازان پس به اغریرث آمد پیام ...

... دلش گردد از بستگان پرشتاب

پس آنگه سر یک رمه بی گناه

به خاک اندر آرد ز بهر کلاه

اگر بیند اغریرث هوشمند

مر این بستگان را گشاید ز بند ...

... بپویید نزدیک دستان سام

بیاورد ازان نامداران پیام

که بخشود بر ما جهاندار ما ...

... کز ایران چو دستان آزادمرد

بیایند و جویند با وی نبرد

گرانمایه اغریرث نیک پی ...

... چو از پیش دستان برون شد سپاه

خبر شد به اغریرث نیک خواه

همه بستگان را به ساری بماند ...

... به شهر اندر آوردشان ارجمند

بیاراست ایوانهای بلند

چنان هم که هنگام نوذر بدند

که با تاج و با تخت و افسر بدند

بیاراست دستان همه دستگاه

شد از خواسته بی نیاز آن سپاه

فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳

 

... ز یزدان بترس و مکن بد بکس

که تاج و کمر چون تو بیند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی ...

... چو از کار اغریرث نامدار

خبر شد به نزدیک زال سوار

چنین گفت کاکنون سر بخت اوی ...

... بزد نای رویین و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد سوی پارس بنهاد روی ...

... که دستان جنگی چه افگند بن

بیاورد لشکر سوی خوار ری

بیاراست جنگ و بیفشارد پی

طلایه شب و روز در جنگ بود ...

فردوسی
 
۱۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۱

 

... پدر کرده بودیش گرشاسپ نام

بیامد نشست از بر تخت و گاه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه ...

... درخت بلا کینه آورد بار

به ترکان خبر شد که زو درگذشت

بران سان که بد تخت بی کار گشت

بیامد به خوار ری افراسیاب

ببخشید گیتی و بگذاشت آب ...

... پرآواز شد گوش ازین آگهی

که بی کار شد تخت شاهنشهی

پیامی بیامد به کردار سنگ

به افراسیاب از دلاور پشنگ ...

... بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ریزش خون شوم ...

... نیاید برم هیچ پرخاشخر

که روی زمین را کنم بی سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

فردوسی
 
۱۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱

 

... گر آید ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بیخ سست

سرش سوی پستی گراید نخست ...

... بهاری به کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک

تو با شاخ تندی میاغاز ریک ...

... گر او بفگند فر و نام پدر

تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

کرا گم شود راه آموزگار

سزد گر جفا بیند از روزگار

چنین است رسم سرای کهن

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی ...

... ابا پهلوانان ایران به هم

همی رای زد شاه بر بیش و کم

چو رامشگری دیو زی پرده دار

بیامد که خواهد بر شاه بار

چنین گفت کز شهر مازندران ...

... برفت از بر پرده سالار بار

خرامان بیامد بر شهریار

بگفتا که رامشگری بر درست ...

... گرازنده آهو به راغ اندرون

همیشه بیاساید از خفت و خوی

همه ساله هرجای رنگست و بوی ...

... دی و بهمن و آذر و فرودین

همیشه پر از لاله بینی زمین

همه ساله خندان لب جویبار ...

... نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی رنج بگزایدش

چراگاه مازندران بایدش ...

... بزرگان برفتند با او به راه

خبر شد به طوس و به گودرز و گیو

به رهام و گرگین و گردان نیو ...

... چو دستان سام اندر آمد به تنگ

پذیره شدندنش همه بی درنگ

برو سرکشان آفرین خواندند ...

... نشاید که گیریم ازو پند باز

کزین پند ما نیست خود بی نیاز

ز پند و خرد گر بگردد سرش ...

فردوسی
 
۱۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۳

 

... کجا جای دیوان دژخیم بود

بدان جایگه پیل را بیم بود

بگسترد زربفت بر میش سار ...

... گشاینده شهر مازندران

هر آنکس که بینی ز پیر و جوان

تنی کن که با او نباشد روان

وزو هرچ آباد بینی بسوز

شب آور به جایی که باشی به روز ...

... پرستار با طوق و با گوشوار

پرستنده زین بیشتر با کلاه

به چهره به کردار تابنده ماه ...

... به یک جای دینار سرخ و گهر

بی اندازه گرد اندرش چارپای

بهشتیست گفتی همیدون به جای ...

... ز غارت گشادند یکسر میان

خبر شد سوی شاه مازندران

دلش گشت پر درد و سر شد گران ...

... کنون گر نباشی تو فریادرس

نبینی بمازندران زنده کس

چو بشنید پیغام سنجه نهفت ...

... که از روزگاران مشو ناامید

بیایم کنون با سپاهی گران

ببرم پی او ز مازندران ...

... سپهبد چنین گفت چون دید رنج

که دستور بیدار بهتر ز گنج

به سختی چو یک هفته اندر کشید ...

... بهشتم بغرید دیو سپید

که ای شاه بی بر به کردار بید

همی برتری را بیاراستی

چراگاه مازندران خواستی ...

... همه پهلوانان ایران و شاه

نه خورشید بینند روشن نه ماه

به کشتن نکردم برو بر نهیب ...

فردوسی
 
۱۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۷

 

... زن و مرد شد پیش او با خروش

همه شهر ایران بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند ...

... بران نامور پیشگاه آمدند

تهمتن بیامد به سر بر کلاه

نشست از بر تخت نزدیک شاه ...

... نوشته یکی نامه ای بر حریر

ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر

سپرد این به سالار گیتی فروز ...

... ازان پس برو آفرین کرد شاه

که بی تو مبیناد کس پیشگاه

دل تاجداران به تو گرم باد ...

... بسیچ گذر کرد و بربست رخت

خروش تبیره برآمد ز شهر

ز شادی به هرکس رسانید بهر ...

... به شادی بر تخت زرین نشست

همی جور و بیداد را در ببست

زمین را ببخشید بر مهتران ...

... زمین گشت پر سبزه و آب و نم

بیاراست گیتی چو باغ ارم

توانگر شد از داد و از ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

به گیتی خبر شد که کاووس شاه

ز مازندران بستد آن تاج و گاه ...

فردوسی
 
۱۶

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۱

 

... جهانجوی با تخت و افسر شدند

شه بربرستان بیاراست جنگ

زمانه دگرگونه تر شد به رنگ

سپاهی بیامد ز بربر به رزم

که برخاست از لشکر شاه بزم

هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت

خور از گرد اسپان پراندیشه گشت ...

... چو فرمان گزیدند بگرفت راه

بی آزار رفتند شاه و سپاه

سپه ره سوی زابلستان کشید ...

... بدان سو کجا دشمن آمد پدید

بی اندازه کشتی و زورق بساخت

برآشفت و بر آب لشکر نشاخت ...

... به هر کشوری در سپاهی گران

خبر شد بدیشان که کاووس شاه

برآمد ز آب زره با سپاه ...

... زمین آمد از سم اسپان به خم

ز بانگ تبیره به بربرستان

تو گفتی زمین گشت لشکرستان ...

... وگر آسمان بر زمین برزنند

بجنبید کاووس در قلب گاه

سپاه اندرآمد به پیش سپاه ...

... نخستین سپهدار هاماوران

بیفگند شمشیر و گرز گران

غمی گشت وز شاه زنهار خواست ...

فردوسی
 
۱۷

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۴

 

یکی مرد بیدار جوینده راه

فرستاد نزدیک کاووس شاه ...

... تو رستی ز چنگ و دم اژدها

وگرنه بیارای جنگ مرا

به گردن بپیمای هنگ مرا ...

... تو هرگه که آیی به بربرستان

نبینی مگر تیغ و گرز گران

همین بند و زندانت آراستست

اگر رایت این آرزو خواستست

بیایم بجنگ تو من با سپاه

برین گونه سازیم آیین و راه ...

... دلیران لشکر شدند انجمن

سوی راه دریا بیامد به جنگ

که بر خشک بر بود ره با درنگ ...

... ز خون روی کشور شده جوی جوی

خبر شد به شاه هماور ازین

که رستم نهادست بر رخش زین ...

... نبد روزگار سکون و درنگ

چو بیرون شد از شهر خود با سپاه

به روز درخشان شب آمد سیاه

چپ و راست لشکر بیاراستند

به جنگ اندرون نامور خواستند ...

... ز رستم چو دیدند یک یک نشان

گریزان بیامد به هاماوران

ز پیش تهمتن سپاهی گران ...

... که رستم بدین دشت لشکر کشید

همه دل پر از بیم برخاستند

سپاهی ز کشور بیاراستند

نهادند سر سوی هاماوران ...

... تو رخش درخشنده را ده عنان

بیارای گوشش به نوک سنان

ازیشان یکی زنده اندر جهان

ممان آشکارا نه اندر نهان

فرستاده پاسخ بیاورد زود

بر رستم زال زر شد چو دود ...

فردوسی
 
۱۸

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۹

 

... مر او را همی جست هر سو سپاه

خبر یافت زو رستم و گیو و طوس

برفتند با لشکری گشن و کوس ...

... که تا کرد مادر مرا سیر شیر

همی بینم اندر جهان تاج و تخت

کیان و بزرگان بیدار بخت

چو کاووس نشنیدم اندر جهان ...

... نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی

بدو گفت گودرز بیمارستان

ترا جای زیباتر از شارستان

به دشمن دهی هر زمان جای خویش

نگویی به کس بیهده رای خویش

سه بارت چنین رنج و سختی فتاد ...

... ستاره یکایک همی بشمرد

همان کن که بیدار شاهان کنند

ستاینده و نیک خواهان کنند ...

... نیاید به کار اندرون کاستی

همی داد گفتی و بیداد نیست

ز نام تو جان من آزاد نیست ...

... همی از جهان آفرین یاد کرد

ز شرم از در کاخ بیرون نرفت

همی پوست گفتی برو بر به کفت ...

فردوسی
 
۱۹

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۳

 

چو نزدیک شهر سمنگان رسید

خبر زو بشاه و بزرگان رسید

که آمد پیاده گو تاج بخش ...

... بدو گفت رخشم بدین مرغزار

ز من دور شد بی لگام و فسار

کنون تا سمنگان نشان پی است ...

... سزاوار او جای آرام و خواب

بیاراست و بنهاد مشک و گلاب

فردوسی
 
۲۰

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۶

 

خبر شد به نزدیک افراسیاب

که افگند سهراب کشتی بر آب ...

... چو روی اندر آرند هر دو بروی

تهمتن بود بی گمان چاره جوی

پدر را نباید که داند پسر ...

... ببندید یک شب برو خواب را

برفتند بیدار دو پهلوان

به نزدیک سهراب روشن روان ...

... ده اسپ و ده استر به زین و به بار

ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج

سر تاج زر پایه تخت عاج ...

... به توران چو هومان و چون بارمان

دلیر و سپهبد نبد بی گمان

فرستادم اینک به فرمان تو ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴۴۲
sunny dark_mode