گنجور

 
۲۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۰

 

... چو آمد به گوش اندرش آن غریو

چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ

بیامد بر وی چو آذر گشسپ ...

فردوسی
 
۲۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۱

 

... اگر یار باشدت پیروزگر

نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب

بدان تا برآمد بلند آفتاب ...

... جهان پر ز پهنای و بالای اوی

سوی رستم آمد چو کوهی سیاه

از آهنش ساعد ز آهن کلاه ...

... یکی تیغ تیزش بزد بر میان

ز نیروی رستم ز بالای اوی

بینداخت یک ران و یک پای اوی ...

... همی گل شد از خون سراسر زمین

به دل گفت رستم گر امروز جان

بماند به من زنده ام جاودان ...

... که شیر ژیانی و کی منظری

بدو گفت رستم که مازندران

سپارم ترا از کران تا کران ...

... که پیل هژبر افگنم کهترست

به رستم چنین گفت کاووس کی

که ای گرد و فرزانه نیک پی ...

... نشست از بر تخت مازندران

ابا رستم و نامور مهتران

چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو ...

فردوسی
 
۲۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۲

 

... بدین بارگاه آی چون کهتران

که با چنگ رستم ندارید تاو

بده زود بر کام ما باژ و ساو ...

... می و مشک انداخته پر حریر

چو آگه شد از رستم و کار دیو

پر از خون شدش دیده دل پرغریو ...

... شب آید بود گاه آرام و خواب

ز رستم نخواهد جهان آرمید

نخواهد شدن نام او ناپدید ...

فردوسی
 
۲۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۳

 

... کزین ننگ بگذارم این انجمن

چو بشنید رستم چنین گفت باز

به پیش شهنشاه کهتر نواز ...

فردوسی
 
۲۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۴

 

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

جهانجوی رستم بپیموده راه

به زین اندر افگند گرز گران ...

... همی آزمون را بیازاردش

بخندید ازو رستم پیلتن

شده خیره زو چشم آن انجمن ...

... که چون راندی اندر نشیب و فراز

ازان پس بدو گفت رستم توی

که داری بر و بازوی پهلوی ...

... دژم گشت و اندر شگفتی بماند

به رستم چنین گفت کاین جست و جوی

چه باید همی خیره این گفت وگوی ...

... سرآید شما را همه گفت وگوی

نگه کرد رستم به روشن روان

به شاه و سپاه و رد و پهلوان ...

فردوسی
 
۲۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۵

 

چو رستم ز مازندران گشت باز

شه اندر زمان رزم را کرد ساز ...

فردوسی
 
۲۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۶

 

... که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه

بفرمود تا رستم زال زر

نخستین بران کینه بندد کمر ...

... ز جویان بپژمرد گفتی سپاه

یکی برگرایید رستم عنان

بر شاه شد تاب داده سنان ...

... بگرید بدین جوشن و مغفرت

چو آواز جویان به رستم رسید

خروشی چو شیر ژیان برکشید ...

... سوی شاه مازندران تاخت راست

چو بر نیزه رستم افگند چشم

نماند ایچ با او دلیری و خشم ...

... ابا پیل و کوس و درفش و سپاه

به رستم چنین گفت کای سرفراز

چه بودت که ایدر بماندی دراز

بدو گفت رستم که چون رزم سخت

ببود و بیفروخت پیروز بخت ...

فردوسی
 
۲۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۷

 

... نباشد بران تخت کس را کلاه

مگر نامور رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را ...

... روانت پر از شرم و آزرم باد

فرو برد رستم ببوسید تخت

بسیچ گذر کرد و بربست رخت ...

... ز شادی به هرکس رسانید بهر

بشد رستم زال و بنشست شاه

جهان کرد روشن به آیین و راه ...

فردوسی
 
۲۹

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۳

 

... دل خویش ازین رنج پرداختن

ببارید رستم ز چشم آب زرد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد ...

فردوسی
 
۳۰

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۴

 

... خبر شد به شاه هماور ازین

که رستم نهادست بر رخش زین

ببایست تا گاهش آمد به جنگ ...

... همان شاه با نامور سرکشان

ز رستم چو دیدند یک یک نشان

گریزان بیامد به هاماوران ...

... گرایدونک باشید با من یکی

ز رستم نترسم به جنگ اندکی

وگرنه بدان پادشاهی رسد ...

... چو نامه به نزدیک ایشان رسید

که رستم بدین دشت لشکر کشید

همه دل پر از بیم برخاستند ...

... پی مور شد بر زمین ناپدید

چو رستم چنان دید نزدیک شاه

نهانی برافگند مردی به راه ...

... فرستاده پاسخ بیاورد زود

بر رستم زال زر شد چو دود

تهمتن چو بشنید گفتار اوی ...

فردوسی
 
۳۱

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۵

 

... به پیمان که کاووس را با سران

بر رستم آرد ز هاماوران

سراپرده و گنج و تاج و گهر ...

فردوسی
 
۳۲

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۶

 

... بدشت سواران نیزه وران

که رستم به مصر و به بربر چه کرد

بران شهریاران به روز نبرد ...

... دلیرانشان سر به سر بفگنید

همان سگزی رستم شیردل

که از شیر بستد به شمشیر دل ...

فردوسی
 
۳۳

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۷

 

... همه تاجدارنش لشکر شدند

جهان پهلوانی به رستم سپرد

همه روزگار بهی زو شمرد ...

فردوسی
 
۳۴

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۹

 

... مر او را همی جست هر سو سپاه

خبر یافت زو رستم و گیو و طوس

برفتند با لشکری گشن و کوس

به رستم چنین گفت گودرز پیر

که تا کرد مادر مرا سیر شیر ...

... بدین داستان گفتم آن کم شنود

کنون رزم رستم بباید سرود

فردوسی
 
۳۵

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۱۰

 

... سخنهای نیکو به بند اندرست

کنون از ره رستم جنگجوی

یکی داستانست با رنگ و بوی ...

... به مستی چنین گفت یک روز گیو

به رستم که ای نامبردار نیو

گر ایدون که رای شکار آیدت ...

... که اندر جهان یادگاری کنیم

بدو گفت رستم که بی کام تو

مبادا گذر تا سرانجام تو ...

... یکی رای شایسته زد با سپاه

چنین گفت رستم بدان سرکشان

بدان گرزداران مردم کشان ...

... ز لشکر جهان دیدگان را بخواند

ز رستم بسی داستانها براند

وزان هفت گرد سوار دلیر ...

... تهمتن همی خورد می با سپاه

چنین گفت با رستم شیرمرد

که برخیز و از خرمی بازگرد ...

... همی تابد از گرد چون آفتاب

چو بشنید رستم بخندید سخت

بدو گفت با ماست پیروز بخت ...

فردوسی
 
۳۶

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۱۱

 

... بشد خیره سالار توران زمین

ز رستم بترسید افراسیاب

نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب ...

... به مستی همی گیو را خواستی

همه جنگ با رستم آراستی

همیشه از ایران بدی یاد اوی ...

... بدو تیز الکوس بنهاد روی

گمانی چنان برد کو رستم ست

بدانست کز تخمه نیرم ست ...

... همی خواست از تن بریدن سرش

چو رستم برادر بران گونه دید

به کردار آتش سوی او دوید ...

... کجا دست شد سست و شمشیر کند

چو الکوس آوای رستم شنید

دلش گفتی از پوست آمد پدید ...

... ز مردی بدل در نیامدش یاد

بدو گفت رستم که چنگال شیر

نپیموده ای زان شدستی دلیر ...

فردوسی
 
۳۷

فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۱۲

 

... که گفتی برآمد ز پهلوش پر

ز فتراک بگشاد رستم کمند

همی خواست آورد او را ببند ...

... سخنهای این داستان شد به بن

ز سهراب و رستم سرایم سخن

فردوسی
 
۳۸

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۲

 

... ز موبد برین گونه بر داشت یاد

که رستم یکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچیر کرد ...

... همی هر یک از رخش جستند بهر

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

به کار امدش باره دستکش ...

فردوسی
 
۳۹

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۳

 

... سر ارجمندان و جان آن تست

چو رستم به گفتار او بنگرید

ز بدها گمانیش کوتاه دید ...

فردوسی
 
۴۰

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۴

 

... تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شیردل خیره ماند

بر او بر جهان آفرین را بخواند ...

... سمنگان همه زیر پای آورم

چو رستم برانسان پری چهره دید

ز هر دانشی نزد او بهره دید ...

... همی خواست افگند رخشان کمند

به بازوی رستم یکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود ...

... ابا انده و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمایه شاه

بپرسیدش از خواب و آرامگاه ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۱
sunny dark_mode