گنجور

 
۶۱

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۸

 

رسیدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان برآراست جنگ ...

... به زین اندر آرد بشبگیر پای

اگرتان ببیند چنین گل بدست

کند بر زمین تان هم آنگاه پست ...

... هیون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپیدست مویش برنگ

از آهو همین است و این نیست ننگ ...

... چنین گفت با بندگان سرو بن

که دیگر شدستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ پرورده بود ...

فردوسی
 
۶۲

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۹

 

... در حجره بستند و گم شد کلید

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام ...

... چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پدید آمد آن دختر نامدار ...

... چنین روز خورشید روشن مباد

که من دست را خیره بر جان زنم

برین خسته دل تیز پیکان زنم ...

... برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانه زرنگار آمدند ...

فردوسی
 
۶۳

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۰

 

... که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان ...

... خردمند و روشن روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام ...

... گل و نرگس بوستان منست

که از من رمیدست صبر و خرد

بگویید کاین را چه اندر خورد ...

... چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دین و آیین نهادست روی

بدین در خردمند را جنگ نیست ...

... من آنم که دریا کنار منست

به رنجی رسیدستم از خویشتن

که بر من بگرید همه انجمن ...

... ز پیمان نگردد سپهبد پدر

بدین کار دستور باشد مگر

که من دخت مهراب را جفت خویش ...

... ازو آگهی جست باید نخست

ز دستان و ایران و از شهریار

همی کرد باید سخن خواستار

هم اندر زمان پیش او شد سوار

به دست اندرون نامه نامدار

فرود آمد و خاک را بوس داد ...

... فرود آمد از تیغ کوه بلند

سخنهای دستان سراسر بخواند

بپژمرد و بر جای خیره بماند ...

فردوسی
 
۶۴

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۲

 

... هم از پهلوان سوی سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنید با او براند ...

... فروزنده چون بر فلک مشتری

فرستاد نزدیک دستان سام

بسی داد با آن درود و پیام ...

... چو آن جامه های گرانمایه دید

هم از دست رودابه پیرایه دید

در کاخ بر خویشتن بر ببست ...

... بفرمود تا دخترش رفت پیش

همی دست برزد به رخسار خویش

دو گل رابدو نرگس خوابدار ...

... نرفتی ز من نیک یا بد سخن

سپهدار دستان به کابل بماند

چنین مهر اویم بر آتش نشاند ...

... بدان کو مرا دید و بامن نشست

به پیمان گرفتیم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ

فرستاد پاسخ به زال سترگ

زمانی بپیچید و دستور بود

سخنهای بایسته گفت و شنود ...

... شنیدم همه پاسخ سام نیز

به دست همین زن که کندیش موی

زدی بر زمین و کشیدی به روی ...

... چنین داد پاسخ که این خرد نیست

چو دستان ز پرمایگان گرد نیست

بزرگست پور جهان پهلوان ...

فردوسی
 
۶۵

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۳

 

... چنان دان که رودابه را پور سام

نهانی نهادست هر گونه دام

ببردست روشن دلش را ز راه

یکی چاره مان کرد باید نگاه ...

... چو بشنید مهراب بر پای جست

نهاد از بر دست شمشیر دست

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد ...

... چو این دید سیندخت برپای جست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنین گفت کز کهتر اکنون یکی ...

... روان و خرد رهنمای آیدت

بپیچید و بنداخت او را بدست

خروشی برآورد چون پیل مست ...

... اگر سام یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکی دستگاه

ز کابل برآید به خورشید دود ...

... وی از گرگساران بدین گشت باز

گشاده شدست این سخن نیست راز

چنین گفت مهراب کای ماه روی ...

... فریدون به سرو یمن گشت شاه

جهانجوی دستان همین دید راه

هرانگه که بیگانه شد خویش تو ...

فردوسی
 
۶۶

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴

 

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز مهراب و دستان سام سترگ

ز پیوند مهراب وز مهر زال ...

... نگه کردم از گرد چون پیل مست

برآمد یکی تیغ هندی به دست

چنان آمدم شهریارا گمان ...

... زدم بر زمین بر چو پیل ژیان

بدین آهنین دست و گردی میان

چو افگنده شد شاه زین گونه خوار ...

... هر آنکس که پیوسته او بود

بزرگان که در دسته او بود

سر از تن جدا کن زمین را بشوی ...

فردوسی
 
۶۷

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۵

 

به مهراب و دستان رسید این سخن

که شاه و سپهبد فگندند بن ...

... بیاراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر دید دستان سام

پیاده شد از اسپ و بگذارد گام ...

... ترا با جهان آفرین نیست جنگ

که از چه سیاه و سپیدست رنگ

کنون کم جهان آفرین پرورید ...

... یکی نامه فرمایم اکنون به شاه

فرستم به دست تو ای نیک خواه

سخن هر چه باید به یاد آورم ...

... بشد آب گردان مازندران

چو من دست بردم به گرز گران

ز من گر نبودی به گیتی نشان ...

... چو دیدم که اندر جهان کس نبود

که با او همی دست یارست سود

به زور جهاندار یزدان پاک ...

... بر و گردگاهم خماند همی

کمندی بینداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست ...

... همانا که با زال پیمان من

شنیدست شاه جهان بان من

که از رای او سر نپیچم به هیچ ...

... چو نامه نوشتند و شد رای راست

ستد زود دستان و بر پای خاست

چو خورشید سر سوی خاور نهاد ...

فردوسی
 
۶۸

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۶

 

... که بد ژرف بین و فزاینده رای

وزان پس دوان دست کرده به کش

بیامد بر شاه خورشید فش ...

... ابا طوق زرین پرستنده شست

یکی جام زر هر یکی را به دست

پر از مشک و کافور و یاقوت و زر ...

فردوسی
 
۶۹

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۷

 

... پر اندیشه بنشست برسان مست

بکش کرده دست و سرافگنده پست

که جایی کجا مایه چندین بود ...

... غلامان و پیلان آراسته

برید این به گنجور دستان دهید

به نام مه کابلستان دهید ...

... سمن پیکر و سرو بالا بدند

گرفته یکی جام هر یک به دست

بفرمود کامد به جای نشست ...

... به تو تیرگیها برافروختند

به مهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ایزدی ...

... ببیند ز من مهتر پر خرد

گرفت آن زمان سام دستش به دست

ورا نیک بنواخت و پیمان ببست ...

... همان مام رودابه ماه روی

که دستان همی جان فشاند بروی

همه دودمان پیش یزدان پاک ...

... چو خندان شود رای فرخ نهد

که پرورده مرغ بی دل شدست

از آب مژه پای در گل شدست

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست ...

... سخن گفت بااو زمانی دراز

به دستوری بازگشتن به جای

شدن شادمان سوی کابل خدای ...

... ز گستردنی هم ز پوشیدنی

به سیندخت بخشید و دستش بدست

گرفت و یکی نیز پیمان ببست ...

فردوسی
 
۷۰

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۱

 

... برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته یکی دست دیگر به دست

چو برزد زبانه ز کوه آفتاب ...

... به پیش شهنشاه چون نره شیر

به دستوری بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرخ پدر

به شاه جهان گفت کای نیکخوی

مرا چهر سام آمدست آرزوی

ببوسیدم این پایه تخت عاج ...

... گذشته برو سال بسیار و ماه

کمان را بمالید دستان سام

برانگیخت اسپ و برآورد نام ...

فردوسی
 
۷۱

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۲

 

... وزان شادمانی که رفت از مهان

من اینک چو دستان بر من رسد

گذاریم هر دو چنان چون سزد ...

... بیفروخت از رایت این تیره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین

برو شهریاران کنند آفرین ...

فردوسی
 
۷۲

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۴

 

... مر آن هر یکی را یکی جام زر

به دست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرین خواندند ...

... برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند یک هفته با می به دست

وز ایوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشیدند بر پیش کاخ بلند ...

فردوسی
 
۷۳

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۶

 

بیامد یکی موبدی چرب دست

مر آن ماه رخ را به می کرد مست ...

... به زیر کش اندر گرفته سنان

به یک دست کوپال و دیگر عنان

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند ...

... به رستم همی داد ده دایه شیر

که نیروی مردست و سرمایه شیر

چو از شیر آمد سوی خوردنی ...

فردوسی
 
۷۴

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۷

 

چو آگاهی آمد به سام دلیر

که شد پور دستان همانند شیر

کس اندر جهان کودک نارسید ...

... برفت و جهاندیدگان را ببرد

چو مهرش سوی پور دستان کشید

سپه را سوی زاولستان کشید ...

... به سر برش تاج و کمر بر میان

سپر پیش و در دست گرز گران

چو از دور سام یل آمد پدید ...

... وزان پس فرود آمد از پیل مست

سپهدار بگرفت دستش بدست

همی بر سر و چشم او داد بوس ...

... همی گفت هر یک به نوبت سرود

به یک گوشه تخت دستان نشست

دگر گوشه رستمش گرزی به دست

به پیش اندرون سام گیهان گشای ...

... کهن شد یکی دیگر آرند نو

به می دست بردند و مستان شدند

ز رستم سوی یاد دستان شدند

همی خورد مهراب چندان نبید ...

... یکی منزلی زال شد با پدر

همی رفت بر پیل دستم دژم

به پدرود کردن نیا را به هم ...

... خرد را گزین کرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدی

همه روز جسته ره ایزدی ...

فردوسی
 
۷۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۲

 

... ز ترکان به مردی برآورده سر

منوچهر از ایران اگر کم شدست

سپهدار چون سام نیرم شدست

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن ...

... دگر گرد گرشاسپ زان انجمن

مگر دست یابید بر دشت کین

برین دو سرافراز ایران زمین ...

فردوسی
 
۷۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۴

 

... که ما را هنر چند باید نهفت

به دستوری شاه من شیروار

بجویم ازان انجمن کارزار

ببینند پیدا ز من دستبرد

جز از من کسی را نخوانند گرد ...

... که سال تو اکنون به جایی رسید

که از جنگ دستت بباید کشید

تویی مایه ور کدخدای سپاه ...

... همیشه خرد تار و تو پود باش

بگفت این و بگرفت نیزه به دست

به آوردگه رفت چون پیل مست ...

فردوسی
 
۷۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۵

 

... چنین تا شب تیره آمد به تنگ

برو خیره شد دست پور پشنگ

از ایران سپه بیشتر خسته شد ...

... ندانم که دیدار باشد جزین

یک امشب بکوشیم دست پسین

شب و روز دارید کارآگهان ...

... بدادش مران پندها چون سزید

پس آن دست شاهانه بیرون کشید

گرفت آن دو فرزند را در کنار ...

فردوسی
 
۷۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۶

 

... چپ شاه گرد تلیمان بخاست

چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت ...

... سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد

برین نامداران شکست آورد ...

... اسیران شوند از بد کینه خواه

که گیرد بدین دشت نیزه به دست

کرا باشد آرام و جای نشست ...

فردوسی
 
۷۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۸

 

... چو از پارس قارن به هامون کشید

ز دست چپش لشکر آمد پدید

ز گرد اندر آمد درفش سیاه ...

فردوسی
 
۸۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۹

 

... کنون این سرای و نشست منست

همان زاولستان به دست منست

ازایدر چو دستان بشد سوگوار

ز بهر ستودان سام سوار ...

... ازین سو دل پهلوان را ببست

وزان در سوی چاره یازید دست

نوندی برافگند نزدیک زال

که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگو آنچ دیدی ز کار

بگویش که از آمدن سر مخار ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۵۹۷
sunny dark_mode