گنجور

 
۱

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۵۱

 

از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست

وز جانب میخانه رهی دیگر هست ...

ابوسعید ابوالخیر
 
۲

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۱۷۶

 

ای مقصد خورشید پرستان رویت

محراب جهانیان خم ابرویت ...

ابوسعید ابوالخیر
 
۳

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۸۱

 

گشتی به وقوف بر مواقف قانع

شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع

هرگز نشود تا نکنی کشف حجب ...

ابوسعید ابوالخیر
 
۴

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۰ - اندر تعریف «من»

 

... حجت بر اثبات این جوهر عقلی که منی از مردم مر اوراست آن آوردند که گفتند هر که آید که خرد دارد بداند که اندر ترکیب مردم چیزی هست که مردم سخن همی بدان چیز می گوید و لب و زبان را اندر سخن گفتن آنچیز همی کار بندد و آن چیزیست که آنچ مر خود دا ند دیگریرا بیاموزدبیمانجی سخن و آنچ خود ندا ند از دیگری مر آنرا بیاموزد و بر رسد و تکرار کند تا معلوم او شود و این چیز جز اندر ترکیب مردم نیست از جملگی حیوان و این چیز جز جسد است از بهر آنک جسد او از چیزها یی حاصل شد کا ندر آن چیزها نه سخن بود و نه علم و این چیز اندرو از جای دیگر حاصل آمد چنانک خدای تعالی می گوید قوله اولم یر الانسان انا خلقنا من نطفه فاذا هو خصیم مبین همی گوید بر سبیل سوال و انکار که همی بنگرد مردم که ما مر اورا از آبی اندک آفریدیم و اکنون او همی خصومتها کند و حجتها گوید یعنی که سخن اندر نطفه نبود و فعلهاء مختلف کز مردم همی آید و دیدن و شنودن و گفتن و جز آن همه دلیل است بر آنک چیزی است اندرین جسد کاین فعلها بدین آلتها اعنی چشم و گوش و جز آن او همی کند و چو فعلهاء تمام قصدی و گفتارهاء مشروح معنوی همی از مردم پدید آید و از دیگر حیوان همی نیاید همی دانیم که اندر ما معنیی هست که آن خاصه ماراست و منی هرکسی از ما بدانست و این فعل ها و قول ها از آن معنی همی پدید آید با بکار بستن او مرین آلتها را که اندر ترکیب اوست مر حیوانات را معنی نیست و نیز از ما هر کسی سوی کاری بتدبیری راست اندر طلب چیزی بر قصد خویش همی رود باختیار خویش بوقتهاء نامزد کرده بفکرت و بر راههاء دانسته پیش از رفتن برآن بر موجب تدبیر نه بگزاف و بطبع چو رفتن ستوران از هر سوی بگزاف بل همی شویم تا آنجا که خواهیم و مقصودها حاصل همی کنیم

پس پوشیده نیست بر عاقل که مرین جسد را سوی آن مقصد و مطلب آن چیز همی برد که آن چیز جزین جسد است و فرمان بر جسد مر اوراست و جسد بفرمان او حرکت نکند و اگر این حرکات مختلف بر مقتضی تدبیر از جسد آمدی نه از چیزی دیگر واجب آمدی که با جسد بودی و تا این آلات بودی این فعل هاء قصدی مختلف ازو همی آمدی و لکن همی بینیم که وقتی آن چیز همی از جسد بیرون شود و جسد با همه آلتها بماند و زو هیچ فعل همی نیاید پس دانستیم که اندرو چیزی بود که فعل ها از اجزاء جسد همی بفرمان و خواست او آید و منی اندر جسد مر اوراست و این چیز را نفس گفتیم و علم مر اوراست هم بر نیکی و هم بر بدی و فعل مر اوراست چنانک خدای تعالی گفت قوله و نفس و ماسویها فالهمها فجورها و تقویها گفت بنفس و آنچ مر او را راست کرد و الهام دادش بنیکی و بدی زبان گوینده بفرمان نفس است و نفس جنباند مر او را بر سخن گفتن و زبان را اضافت بنفس است چنانک خدای عز وجل گفت قوله لا تحرک به لسانک لتجعل به مر رسول را گفت زبانت را بخواندن قرآن مجنبان و شتاب مکن تا نخست بدانی که چه باید گفتن

پس این قول دلیل است بر آنک زبان را اضافت بنفس است و مر همه آلت ها جسم را خداوند نفس چنانک خدا گفت قوله ذلک بما قدمت یداک گفت این مکافات بدان کار یافتی که دستهاء تو کرده بودو دست و پای و دهان و جز آن را همه اضافت بنفس است که مالک این همه اوست چنانک خدای گفت قولهالیوم نختم علی ا فوا ههم و تکلمنا ا یدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون همی گوید امروز بر دهانهاء ایشان مهر نهیم تا با ما سخن نگویند و دستها ایشان گواهی دهند و پایهاء ایشان بدانچ کرده بودند اندر دنیا گواهی دهند ...

ناصرخسرو
 
۵

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۲۷ - قول بیست و ششم- اندر شرح مذهب تناسخ

 

... آن گاه گوییم که چو مردم تامل کند بداند که ممکن نبود که خدای تعالی ما را بر سرای لطیف که آن معدن لذت و راحت است مطلع کردی جز بدان که مر لطایف را اندر این سرای بی لطایف آورد به تکلیف و چو بنگرد به فتنه شدن بیشتر از خلق بر این لذت و زینت مستعار که بر جوهر جسم همی پدید آید و بازمندن ایشان بدین سبب از رسیدن بر آن مقصود الهی که این صنع از بهر آن ساخته شده است بداند که این صنع فتنه ای است و مکری و فریبی است از صانع عالم مر مردم را

و چو ژرف تر اندر این حال بنگرد بداند از این حال که یاد کردیم که کمال حکمت مر خدای راست از بهر آنکه چو مردم را قوت اندریابنده دو بود یکی حسی و دیگر عقلی هم چنانکه از آفرینش مر او را قدرت هم بر فعل بود و هم بر قول خدای تعالی اندر کرده خویش معانی محسوس نهاده است و اندر گفته خویش معانی معقول نهاده است و بر مردم واجب کرده است به دادن این دو قوت مر او را از آفرینش کار بستن مر قوت علمی را اندر یافتن مر آن معانی را که اندر گفته خویش نهاده است بدان تکلیف دوم که یاد کردیم هم چنانکه کار بست مر قوت علمی – اعنی حسی – را اندر یافتن مر آن معانی را که اندر معقول خویش نهاده بود بدان تکلیف اول که یاد کردیم آن را تا بر مقتضای هر دو تکلیف به کار بستن هر دو قوت خویش بر آید سوی مقصد الهی که آن حاصل شدن اوست اندر نعیم ابدی و چو اندر ترکیب مردم از نبشته الهی بر او بر این دو روی است که یاد کردیم مردم که بر یکی از این دو نبشته برود به بر گماشتن مر قوت حسی را بر یافتن محسوسات که وجود آن مر او را از کرده خدای حاصل شود و از آن دیگر نبشته روی برگرداند به مهمل داشتن مر قوت عقلی را از یافتن معقولات که وجود آن مر او را از گفته خدای حاصل شود او مر خدای را از یک سوی خویش بندگی کرده باشد و از دیگر سوی عاصی شده باشد و از مقصود الهی بیفتد و به شدت ابدی رسد چنانکه خدای تعالی همی گوید قوله و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمان به و ان اصابته فتنه انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الاخره ذلک هو الخسران المبین و چو مردم به هر دو قوت خویش از هر دو اثر الهی کز آن یکی اندر کرده اوست که آن عالم است و دیگر اندر گفته اوست که آن قرآن است اندر نیاویزد آن از او مکر باشد و غدری که خواهد که بر خدای مر آن را براند بدانچه همی مر قوت عاقله را از او – سبحانه – پنهان کند و بدان همی کار نکند لاجرم این صنع از صانع حکیم مر او را نیز بر مثال مکری و غدری همی شود و بدان ماند که این از بهر آن کرده بود تا چو بر گفته او نرود بدان اندر شدت بیاویزد و به عذاب ابدی رسد و چو مردم بدین هر دو قوت که یافته است اندر هر دو اثر الهی کز آن یکی معقول است و دیگری از آن منقول است رغبت کند این صنع بر او غدر و مکر نباشد و این حکمتی عظیم است که مر این را جز به خاطری پرورده به علم خاندان حق نتوان اندر یافتن و خدای تعالی همی گوید قوله و مکروا و مکرا و مکرنا مکرا و هم لا یشعرون

آن گاه گوییم که چو همی بینیم که هر یک از طلب کردن آنچه اندر معقول خدای است از فواید جسمی و حسی فرو ایستد او همی به عذاب آتش غریزی بیاویزد و هلاک شود باید که بدانیم که چنان واجب آید که هر که از طلب کردن آنچه اندر منقول خدای است از نفسی و عقلی فرو ایستد او به عذاب آتش عقلی بیایزد و از این جای شاید دانستن که وعده خدای مر بی طاعتان را – که آن بازماندگانند از کار بستن قوت عاقله اندر گفته خدای و مشغول گشتگانند به کار بستن قوت جسمی اندر کرده خدای – آتش جاویدی حق است چنانکه گفت قوله ذلک جزاء اعداء الله النار لهم فیها دار الخلد جزاء بما کانوا بایتنا یجحدون ...

ناصرخسرو
 
۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... از زمین تا آسمان چون سوسن تر ماهتاب

عاشقان گرم رو را تا به مقصد گاه عشق

هر شبی زی نور روحانیت رهبر ماهتاب ...

ازرقی هروی
 
۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

... شدست قابض ارواح تیغ هندی تو

چنانکه نقش نگین تو مقصد آمال

مگر که در ازل ای شاه حکم رزق و اجل ...

ازرقی هروی
 
۸

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۱ - در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... شده با فر و بها زو شرف و سودد

در او معبد خلق و کرمش مقصد

میرجاوید بماناد و همی شادان ...

منوچهری
 
۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - ستایش ظهیرالدوله ابراهیم

 

... نه جست باید روزی ز کف تو ناچار

مرا امید به هنجار مقصدی بنمود

دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار

همی ندانم خود را گناهی و جرمی ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷ - هم در آن مقوله

 

... مقصود می نیابم و می جویم

مقصد همی نبینم و می تازم

بر عمر و بر جوانی می گریم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۵ - مدح شیرزاد

 

... عنف و بأسش را چون موم شود آهن

ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد

بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷ - مدح ابوسعید

 

... عقلی به ذات و عرض مهذب

چون صدر تو که یابد مقصد

از جود تو نشسته مرتب ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح شمس‌الملک نصر

 

... به جاه قبله اسلام و قوت ایمان

به جود مقصد اسلاف و قبله اعقاب

اگر به جرم فلک بنگرد به چشم رضا ...

عمعق بخاری
 
۱۴

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر

 

... درگاه او ز جاه شده قبله ملوک

میدان او ز فخر شده مقصد کبار

نیکو سگال دولت او همچو او عزیز ...

عمعق بخاری
 
۱۵

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح منصور سعید

 

... شاه را در عرض نایب عرض را استاد باش

هر کجا فریاد خیزد مقصد فریاد شو

سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش ...

ابوالفرج رونی
 
۱۶

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل ششم

 

از این جمله که رفت بدانستی که شهوت و غضب را برای طعام و شراب و نگاه داشتن تن آفریده اند پس این هر دو خادم تن اند و طعام و شراب علف تن است و تن را برای حمالی حواس آفریده اند پس تن خادم حواس است و حواس را برای جاسوسی عقل آفریده اند تا دام وی باشد که به وی عجایب صنعت خدای تعالی بداند پس حواس خادم عقل اند و عقل را برای دل آفریده اند تا شمع و چراغ وی باشد که به نور وی حضرت الهیت را بیند که بهشت وی است پس عقل خادم دل است و دل را برای نظاره ی جمال حضرت ربوبیت آفریده اند پس چون بدین مشغول باشد بنده و خادم درگاه الهیت باشد و آنچه حق تعالی گفت که و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون معنی وی این است

پس دل را بیافریدند و این مملکت و لشکر به وی دادند و این مرکب تن را به اسیری به وی دادند تا از عالم خاک سفری کند به اعلی علیین اگر خواهد که حق این نعمت بگزارد و شرط بندگی به جای آرد باید که پادشاه وار در صدر مملکت بنشیند و از حضرت الهیت قبله و مقصد سازد و از آخرت وطن و قرار گاه سازد و از دنیا منزل سازد و از تن مرکب سازد و از دست و پای و اعضاء خدمتکاران سازد و از عقل وزیر سازد و از شهوت جابی مال سازد و از غضب شحنه سازد و از حواس جاسوسان سازد و هر یکی را به عالمی دیگر موکل کند تا اخبار آن عالم جمع همی کنند و از قوت خیال که در پیش دماغ است صاحب برید سازد تا جاسوسان جمله اخبار نزد وی جمع همی کنند و از قوت حفظ که در آخر دماغ است خریطه دار سازد تا رقعه اخبار از دست صاحب برید می ستاند و نگاه می دارد و به وقت خویش بر وزیر عقل عرضه می کند و وزیر بر وفق آن اخبار که از مملکت به وی می رسد تدبیر مملکت و تدبیر سفر پادشاه می کند چون بیند که یکی از لشکر چون شهوت و غضب و غیر ایشان یاغی شدند بر پادشاه و پای از طاعت وی بیرون نهادند و راه به وی بخواهند زد تدبیر آن کند که به جهاد وی مشغول شود و قصد کشتن وی نکند که مملکت بی ایشان راست نیاید بلکه آن کند که ایشان را به حد اطاعت آورد تا در سفری که فراپیش دارد یاور باشند نه خصم و رفیق باشند نه دزد و راهزن چون چنین کند سعید باشد و حق نعمت گزارده باشد و خلعت این نعمت به وقت خویش بیابد و اگر به خلاف این کند و به موافقت راهزنان و دشمنان که یاغی گشته اند بر خیزد کافر نعمت باشد و شقی گردد و نکال عقوبت آن بیابد

غزالی
 
۱۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۶۶ - عبرتهای حج

 

اما عبرتهای حج آن است که این سفر از وجهی بر مثال سفر آخرت نهاده اند که در این سفر مقصد خانه است و در آن سفر خداوند خانه پس از مقدمات و احوال این سفر باید که احوال آن سفر یاد می کند چون اهل و دوستان را وداع کند بداند که بدان وداع ماند که در سکرات موت خواهد بود و چنان که باید که نخست دل از همه علایق فارغ کند پس بیرون شود در آخر عمر و نیز باید که دل از همه دنیا فارغ کند اگرنه سفر بر وی منغص بود و چون زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد و همه احتیاطی به جای آرد که نباید که در بادیه بی برگ بماند باید که بداند که بادیه قیامت درازتر و هولناک تر است

و آنجا به زاد حاجت بیش است زاد آن بسازد و چون هر چیزی که بزودی تباه خواهد شد با خود برنگیرد که داند که با وی بنماند و زاد را نشاید و همچنین هر طاعت که به ریا آمیخته بود زاد آخرت را نشاید و چون بر جمازه نشیند باید که از جنازه یاد کند که به یقین داند که مرکب وی در آن سفر خواهد بود و باشد که پیش از آن که از جمازه فرود آید وقت جنازه درآید ...

غزالی
 
۱۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۲ - اصل اول

 

بدان که راه عبادت هم از جمله عبادات است و زاد هم از جمله راه است پس هر چه را دین را بدان حاجت بود هم از جمله دین بود راه دین را به طعام خوردن حاجت است چه مقصد همه سالکان دیدار حق تعالی است و تخم آن علم و عمل است و مواظبت بر علم بی سلامت تن ممکن نیست و سلامت تن بی طعام و شراب ممکن نیست بلکه طعام خوردن ضرورت راه دین است پس از جمله دین باشد و برای این گفت حق تعالی کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا میان خوردن و عمل صالح جمع کردن پس هرکه طعام برای آن خورد تا وی را قوت علم و عمل بود و قدرت رفتن راه آخرت بود طعام خوردن وی عبادت بود

و برای این گفت رسول ص که مومن را بر همه خیرات ثواب بود تا لقمه ای که در دهان خود نهد یا در دهان اهل خود و این برای آن گفت که مقصود مومن از این همه راه آخرت بود ...

غزالی
 
۱۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۴۵ - اصل پنجم

 

در گزاردن حق صحبت با خلق و نگاهداشتن حق خویشاوند و همسایه و بنده و حق درویشان و برادران خدایی

بدان که دنیا منزلی است از منازل راه خدای تعالی و همگنان در این منزل مسافرند و قافله مسافران چون مقصد سفر ایشان یکی باشد جمله چون یکی باشد باید که میان ایشان الفت و اتحاد و معاونت باشد و حق یکدیگر نگاه دارند و ما شرح صحبت با خلق در سه باب یاد کنیم

باب اول در حقوق دوستان و برادران خدایی ...

غزالی
 
۲۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۶ - اصل دهم

 

... بدان که هرکه از سعادت آخرت محروم ماند از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که یا ندانست و یا نتوانست و هر که نتوانست از آن بود که اسیر شهوت بود و با شهوت خود برنیامد و هرکه ندانست از آن بود که یا غافل بود و بی خبر بود یا راه گم کرد با هم اندر راه به نوعی از پندار از راه بیفتاد

اما آن شقاوت که از ناتوانستن خیزد شرح کردیم و مثل این قوم چنان بود که کسی را راهی بباید رفت و بر راه عقبه های تنک و دشوار است و وی ضعیف بود و عقبه نتواند گذاشت و هلاک شود و عقبات این راه چون شهوت جاه است و شهوت مال و شهوت شکم و فرج است و این شهوات که گفتیم کس باشد که یک عقبه بگذارد و اندر دوم عاجز آید کس بود که دو بگذارد و اندر سوم عاجز آید و همچنین تا همه عقبات بازپس پشت نه افکند به مقصد نرسد اما شقاوت که به سبب نادانستن است از سه جنس است یکی غفلت است و بی خبری که آن را نادانی گویند و مثال این چون کسی بود که بر راه خفته ماند و غافله برود چون کسی وی را بیدار نکند هلاک شود دوم جنس ضلالت است که آن را گمراهی گویند و مثل این چون کسی بود که مقصد وی از سوی مشرق بود و روی به جانب مغرب آورد و همی رود و هرچند بیشتر رود دورتر ماند و این ضلال را بعید گویند اما آنگه از راست و چپ شود و ضلالت بود ولیکن بعید نباشد اما جنس سوم غرور باشد که آن را فریفتگی و پندار گویند و مثل این چون کسی بود که به حج خواهد رفت وی را در بادیه به زر خالص حاجت بود هرچه دارد همی فروشد و با زر همی کند ولیکن زر که همی ستاند قلب بود یا مغشوش و وی نداند همی پندارد که زاد حاصل کرد و مراد بخواهد یافت چون به بادیه رسد زر عرضه کند هیچ کس اندر وی ننگرد حسرت و تشویر در دست وی بماند و اندر حق این قوم آمده است قل ها انبیکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون صنعا گفت خاسرترین اندر قیامت کسانی باشند که رنج برده باشند و پندارند که کاری کرده اند چون نگاه کنند همه غلط کرده باشند و تقصیر این کس از آن بوده باشد که اول همی بایست که صرافی بیاموختی آنگاه زر ستدی تا خالص از نبهره بشناختی اگر نتوانستی بر صراف عرضه کردی اگر نتوانستی سنگ زر به دست آوردی و صراف مثل پیر است و استاد باید که به درجه پیران رسد یا اندر پیش پیری باشد و کار خویش عرضه همی کند اگر از این هردو عاجز آید سنگ زر شهوت وی است هرچه را که طبع وی بدان میل کند باید که بداند که باطل است و اندر این نیز غلط افتد ولیکن غالب آن بود که صواب آید پس نادانی اصل اول است اندر شقاوت و این سه جنس است و تفصیل این هرسه و علاج وی فریضه بود به شناختن که اصل نخستین شناختن راه است آنگاه رفتن راه و چون هردو حاصل شود هیچ باقی نماند و از این بود که ابوبکر رضی الله عنه اندر دعا بر این اقتصار کرد و گفت ارنالحق حقا و ارزقنا اتباعه حق بما نما چنان که هست و قدرت و قوت ده تا از پی وی برویم و ما اندر این اصول که گذشت علاج ناتوانست بگفتیم اکنون از نادانستن بگوییم

غزالی
 
 
۱
۲
۳
۴۹
sunny dark_mode