گنجور

 
۱۹۷۶۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۱ - تغزل

 

... خون دل خلقی بگردنش

برخاسته دامن کشان به راه

و آویخته قومی به دامنش ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق‌(‌ع‌)

 

... لشکر دی شد به کوهسار شمالی

بست به هر مرز برف راه مضایق

رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا ...

... دین هدی را نطاق بست ز منطق

راهبر مؤمنان به درک مسایل

پیشرو عارفان به کشف حقایق ...

... جوی ز لطفش که اوست مصحف ناطق

راه به دارالشفای دانش او جوی

کاوست طبیبی به هر معالجه حاذق ...

... خیز وز یثرب به کوفه آی از آن پیش

کایند از رمله کودکان مراهق

چشم به راهت اعالیند و ادانی

بنده حکمت مغاربند و مشارق ...

... تا شنود مدح مردم متملق

کیش تو جویم مدام و راه تو پویم

تا ز تن خسته روح گردد زاهق ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲ - پایتخت گل

 

... بر گرد گام هاش بروید درخت گل

گر تختی از بلور نهی برکنار راه

در نیم لحظه اش نشناسی ز تخت گل ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳ - دار مجازات

 

... ز بس نظارگیان درتنیده یک به دگر

ببسته راه شد آمد به عابران سبیل

پیادگان و سواران ستاده صف در صف ...

... ستاده خشک به مانند زاهدان کسل

بمانده سرد به مانند راهبان علیل

نبود اشتر و بودش مهار چون اشتر ...

... به خصم خواندند آیات مرگ با تعجیل

سر شرارت کاشان زعیم راهزنان

به پای دار در استاد بسته دست و ذلیل ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶ - خزانیه

 

... آن راکه نبود قدر یک درهم

در راه کتاب های بی مصرف

تقسیم شد آنچه بد درین مقسم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه

 

... به شهر طاق سپس قلعه ای و ارگی ساخت

که دورتر بود از راه کاروان رستم

خرید مزرعه ای در جوار طاق و نشست ...

... ز جمع حاصل املاک سیستان رستم

گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه

نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم ...

... به زر حریص چو بر جنگ هفتخوان رستم

به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی

بدان غرور که گفتی بود جوان رستم ...

... بجست در بن چاهی که داشت ره به حصار

ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم

کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۳ - تأسف برگذشته

 

... من این اقلیم سخت آسان گرفتم

سگی گر در سر راهم کمین کرد

برایش زیر دامان نان گرفتم ...

... کند آزادم از شر سیاست

که راه وادی خذلان گرفتم

توانم دید خود یارب که روزی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۹ - فتنه‌های آشکار

 

... قنفذ و سوسمار می بینم

آن که را داده جان به راه وطن

بی سرانجام و خوار می بینم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۶۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۱ - تغزل

 

... فتنه سازی نبود درخور بیمار و سقیم

زلف تو چشم تو را برد بخواهد از راه

یک ره ار زآن مژه تیرزنش ندهی بیم ...

... آتش و گل به هم آوردی و بردی دل خلق

هم بدین گونه دل خلق ببرد ابراهیم

پشتم از هجر تو شد گوژتر از قامت دال ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹ - تغزل و منقبت

 

... فرخ آن دست کش رسید به دامن

آنکه جز راه دوستیش بپوید

از خدایش بود هزار زلیفن ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی

 

... ببرد از ارس تا به مازندران

سپاه اورس چون یکی راهزن

خراسان ز محمود شد تار و مار ...

... شهنشه سوی تنگ خیبر کشید

به راهی کزان دیو جستی به فن

دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ

میان رو دو راه از لب آبگن

رهی چون ره مورچه بر درخت ...

... بکشتند برخی از ایران سپاه

که اندر سراها گزیده وطن

دگر روز از هیبت قهر شاه ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶ - بهار اصفهان

 

... سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من

باشد این هفت به همراه تو و در بر تو

از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن ...

... بیشه ها بر دو لب رود چو خط لب یار

ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن

چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است ...

... آمد کار خود از بارخدای ذوالمن

آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز

ساخت دربیت حزن چشم پدر را روشن

چشم روشن کندت از رخ یاران دیار

راست چون دیده اسراییل از پیراهن

آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۷ - پاسخ به کاظم پزشکی

 

ای پزشکی خطت رسید به من

چون به یعقوب پیر پیراهن

خطی آنجا نبشته دیدم نغز ...

... پاس مشروطه و تعهد شاه

حفظ قانون و راه و رسم سنن

نگسلم مهر گو رگم بگسل ...

... کش به پیش است تاج و تیغ و کفن

دشمنانش قرین باد افراه

دوستانش قرین پاداشن ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت

 

... باد از تو در فریاد آتش از تو در افغان

غولبارگی تا چند راه و رسم انسان گیر

دیو سیرتی تاکی سوی آدمیت ران ...

... وان مبشران ماندند بی پناه و سرگردان

از پس بسی کوشش راه جسته و گفتند

خیر و شر آن مردم با دلیل و با برهان ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴ - سردسیر درکه

 

... زبن تنگ دره چون برگذری

زی تنگ بند راهی است نهان

با دید شود اندر سر راه

کانی چو شبه بی حد کران ...

... ازطبع و منش برگشت و فتاد

از راه یقین در بند کمان

شد علم فزون لیکن بنکاست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲ - صفاهان

 

... بر رخ اشرار بست باب صفاهان

بر رجب دزد راه بسته و بگشاد

راه ذهاب و ره ایاب صفاهان

بر سر جعفر قلی کشید سپاهی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۳ - تجرید و منقبت

 

... سطح این چرخ محدب را مقعر داشتن

شو که از راه مجاز آری حقیقت را به دست

نی مزاج خویش را هر دم فروتر داشتن ...

... ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن

در تکاپوی طلب واپس تر است از گرد راه

آنکه بنشیند به امید تکاور داشتن

ای برادر هرچه هستی هیچ شو در راه دوست

تا توانی جمله اشیا را برابر داشتن ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲ -بیزاری از حیات

 

... سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون

نه ثروتی که توان برد راه در هر جای

نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۷۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - شیراز

 

... بنیوش سخن های نازنین

جو توشه راه از شه چراغ

کانجا دو جهان بنگری دفین

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۹۷۸۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰ - در حال تب

 

... روح من سرگشته در غرقاب محنت زای او

کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه

باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۹۸۷
۹۸۸
۹۸۹
۹۹۰
۹۹۱
۱۰۱۶