گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای پزشکی خطت رسید به من

چون به یعقوب پیر، پیراهن

خطی آنجا نبشته دیدم نغز

که شد از آن دو چشم من روشن

شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش

هر دوان درتنیده در یک فن

چون دو رنگ بدیع در یک گل

چون دو جان عزیز در یک تن

به لطیفی یکی لطیف غزال

به بدیعی یکی بدیع وثن

گفته در هر نکت هزار مثل

خفته در هر مثل هزار سخن

از جزالت تنیده یک به دگر

سخنان همچو حلقهٔ جوشن

نثر با نثر پنجه در پنجه

نظم با نظم دست درکردن

شیر فکر مرا به دام آورد

نیروی آن غزال شیر اوژن

گویی آمد یکی پزشک از پارس

از برای عیادت دل من

مانده در شهر اصفهان محبوس

اصفهان گشته چاه و من بیژن

نه منیژه که باشدم غمخوار

نه تهمتن که داردم ایمن

هست بند من از غم و احزان

بود اگر بند بیژن از آهن

بند آهن شکسته گردد لیک

نشکند بندگرم وقفل حزن

من و جفت و سه دختر و دو پسر

هفت دلخسته همچو عقد برن!

من به زعم کسان گنهکارم

چیست آیا گناه کودک و زن‌!

نه یکی آیدم به پیرامون

نه کسی گرددم به پیرامن‌!

چون گروه جذامیان شده‌ایم

مانده از دوست رانده از دشمن‌!

خانه‌ام شد به شهر ری ویران

زیر برف ویخ دی و بهمن

که خدا خانه‌اش خراب کناد

آنکه زو شد خراب خانهٔ من

بهمن و دی چو دشمنان دگر

سر برآورده‌اند از مکمن

هرکه را پادشه ز چشم افکند

گو به کس چشم دوستی مفکن

خورده‌ام من به عهد شه سوگند

پیش فرمان قادر ذوالمن

کرده‌ با دست خود سجل که مدام

پای ننهم برون ز عهد کهن

نشکنم عهد شاه را که نهند

لقب من بهار عهدشکن‌!

پاس مشروطه و تعهد شاه

حفظ قانون و راه و رسم سنن

نگسلم مهر، گو رگم بگسل

نشکنم عهد، گو سرم بشکن

شاه مشروطه مرد در غربت

گشت جانش رها ز رنج و محن

پهلوی پادشه شده است و بدو

جز به نیکی نبرد باید ظن

قدرت اوست برتر از قانون

هرچه خواهد دلش توان کردن

گر کشد ور رها کند، شاید

کش به‌ پیش‌ است تاج و تیغ و کفن

دشمنانش قرین باد افراه

دوستانش قرین پاداشن

«‌نه مرا باتکاب او پایاب‌»

«‌نه مرا با گشاد او جوشن‌»