گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

زلفت از مشگ‌، خط آراید بر صفحهٔ سیم

تا بدان‌، چشم تو را فتنه نماید تعلیم

فتنه‌آموزی مگذار بر آن زلف سیاه

وآن خط مشگین مپسند برآن صفحهٔ سیم

روی تو ماهی سیم است بر او خط چه نهی

کس به عمدا خط ننگارد بر ماهی سیم

وآن سیه چشم ترا فتنه نباید آموخت

فتنه‌سازی نبود درخور بیمار و سقیم

زلف تو چشم تو را برد بخواهد از راه

یک‌ره ار، زآن مژهٔ تیرزنش ندهی بیم

بیم ده بیم‌، که زلف تو فسون‌ها داند

که از آن خیره شود جان و دل مرد حکیم

بیم آنست که چشم تو شود فتنه‌طراز

واین دل من شود از فتنهٔ چشم به دونیم

بینم آن زلف تو خمیده برآن عارض تو

چون تهی‌دستی خمیده بر مرد کریم

جای آن زلف مده خیره بر آن عارض پاک

دوزخی را نبود جای به جنات نعیم

ای همه پاکی وخوبی به‌هم آورده خدای

پس ببخشوده بدان عارض چون درّ یتیم

خلق بفریبی زان عارض چون آتش و گل

ای گل و آتش با عارض تو یار و ندیم

آتش و گل به‌هم آوردی و بردی دل خلق

هم بدین گونه دل خلق ببرد ابراهیم

پشتم از هجر تو شد گوژتر از قامت دال

ای دهان تو بسی تنگ تر از حلقهٔ میم

کودک از ابجد جز جیم نخواند زین پس

تا تو زآن زلف درافکندی جیم از بر جیم

عهد من یکره بشکستی و عذرآرایی

عهد بشکستن دانی که گناهی است عظیم

عذر از این بیش میارای‌، که مر خوبان را

عهد بربستن و بشکستن رسمی است قدیم