گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای رخ میمونت آفتاب صفاهان

وی به وجود تو آب و تاب صفاهان

باز شد از قید ظلم‌، گردن مظلوم

تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان

کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد

ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان

دید صفاهان همی به طالع بیدار

آنچه نیامد همی به خواب صفاهان

مقدم آبادی آفرین «‌نصیری‌»

گشت نصیر دل خراب صفاهان

همت سردار جنگ و غیرت احرار

بر رخ اشرار بست باب صفاهان

بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد

راه ذهاب و ره ایاب صفاهان

بر سر جعفر قلی کشید سپاهی

کشن و غریونده چون سحاب صفاهان

لشکر دزدان غمی شدند و بجستند

چون ز نسیم خزان‌، ذباب صفاهان

از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار

رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان

زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد

نکهت خون آید از گلاب صفاهان

وز اثر این سیاست‌، از پس زردی

سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان

ای هنری میر بختیار، که شد یار

فر تو با بخت کامیاب صفاهان

مردم ایران ز شرق و غرب ببردند

رشگ‌، بر این حسن انتخاب صفاهان

رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی

چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان

رو که اثرهای مستطاب نماید

در تو دعاهای مستجاب صفاهان

نعمت دنیات هست‌، کوش که یابی

عاقبتی نیک از احتساب صفاهان

عاقبت نیک‌، غیر نام نکو چیست‌؟

نام نکو جوی از جناب صفاهان

تا به تو منسوب گشت‌، فخر نمایند

اهل صفاهان ز انتساب صفاهان

روی بهار از فراق روی تو گشته است

زردتر از آبی خوشاب صفاهان

لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید

سرخ شود رویش از شراب صفاهان