ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان ابراهیم
... گرگ با عدل او جز اندر خواب
نزند راه کاروان غنم
در جهد باس او بشیر فلک ...
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۳ - ایضاً له
... حیله در جنب مکر فتنه هنوز
سد حزم تو بسته پیشش راه
آفتابی ترا ز قرص تو تاج ...
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
... قضا به روی همی رفت پیش او همه دشت
قدر به دیده همی رفت پیش او همه راه
هوا عنان براقش همی کشیده به دست ...
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴ - ایضاً له
... نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز ...
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۳ - ایضاً له
... نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن ...
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۵ - در مدح ثقة الملک طاهر بن علی
... شیرش ارشیر آسمان باشد
بی اجل جرم او نگیرد راه
کوهش ار کوه کهربا باشد ...
... تا به زجر و به فال نیک بود
بر سر راه دیدن روباه
کام کام تو باد در نیکی ...
غزالی » کیمیای سعادت » دیباچه و فهرست » بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
شکر و سپاس فراوان به عدد ستاره آسمان و قطره باران و برگ درختان و ریگ بیابان و ذره های زمین و آسمان مر آن خدای را که یگانگی صفت اوست و جلال و کبریا و عظمت و علا و مجد و بها خاصیت اوست و از کمال جلال وی هیچ آفریده آگاه نیست و جز وی هیچ کس را به حقیقت معرفت وی راه نیست بلکه اقرار دادن به عجز از حقیقت معرفت وی منتهای معرفت صدیقان است و اعتراف آوردن به تقصیر در حمد و ثنای وی نهایت ثنای فریشتگان سالکان و مریدان در طلب قرب حضرت جمال وی دهشت است
گسستن امید از اصل معرفت وی تعطیل است و دعوی کمال معرفت وی از خیال تشبیه و تمثیل است نصیب همه چشمها از ملاحظت جمال ذات وی خیرگی است و ثمره همه عقلها از نظر به عجایب صنع وی معرفت ضروری است هیچ کس مبادات که در عظمت ذات وی اندیشه کند تا چگونه و چیست و هیچ دل مبادا که یک لحظه از عجایب صنع وی غاقل ماند تا هستی وی به چیست و به کیست تا به ضرورت بشناسد که همه آثار قدرت اوست و همه انوار عظمت اوست و همه بدایع و غرایب حکمت اوست و همه پرتو جمال حضرت اوست و همه از اوست و همه بدوست بلکه خود اوست که هیچ چیزی را جز وی هستی بحقیقت نیست بلکه هستی همه چیزها پرتو نور هستی اوست
و درود به مصطفی که سید پیامبران است و راهنمای و راهبر مؤمنان است و آمین اسرار ربوبیت است و گزیده و برداشته حضرت الهیت است و بر جمله یاران و اهل بیت وی که هر یکی از ایشان قدوه امت و پیداکننده راه شریعت است
اما بعد بدان که آدمی را به بازی و هرزه نیافریده اند بلکه کار وی عظیم است و خطر وی بزرگ است که اگر چه وی ازلی نیست ابدی است و اگر چه کالبد وی خاکی و سفلی است حقیقت روح وی علوی و ربانی است و گوهری وی اگر چه در ابتدا آمیخته و آویخته به صفات بهیمی و سبعی شیطانی است چون در بوته مجاهدت نهی از این آمیزش و آلایش پاک گردد و شایسته جوار حضرت ربوبیت شود و از اسفل السافلین تا اعلی علیین همه نشیب و بالا کار وی است و اسفل السافلین وی آن است که در مقام بهایم و سباع فرود آید و اسیر شهوت و غضب شود و اعلی علیین وی آن است که به درجه ملک رسد و چنان که از دست شهوت و غضب خلاص یابد و هر دو اسیر وی گردند و وی پادشاه ایشان گردد و چون بدین پادشاهی رسد شایسته بندگی حضرت الوهیت گردد و این شایستگی صفت ملایکه است و کمال درجه آدمی است و چون وی را لذت انس به جمال حضرت الوهیت حاصل شد از مطالعت آن جمال حضرت یک لحظه صبر نتواند و نظاره کردن در آن جمال بهشت وی شود و آن بهشت که نصیب شهوت چشم و فرج و شکم است نزدیک وی مختصر شود ...
... و چنان که آن کیمیا که مس و برنج را به صفای زر خالص رساند دشوار بود و هر کس نشناسد همچنین این کیمیا که گوهر آدمی را از خشت بهیمیت به صفا و نفاست ملکیت رسانید تا بدان سعادت ابدی یابد هم دشوار بود و هر کسی نداند
و مقصود از نهادن این کتاب شرح اخلاط این کیمیاست که به حقیقت کیمیای سعادت ابدی است و این کتاب را بدین معنی کیمیای سعادت نام کردیم و نام کیمیا بر وی اولیتر چه تفاوت میان مس و زر بیش از صفرت و رزانت نیست و ثمره آن کیمیا بیش از تنعم دنیا نیست و مدت دنیا خود چند است و نعمت دنیا خود چیست و تفاوت میان صفات بهایم و صفات ملایکه چندان است که از اسفل سافلین تا به اعلی علیین و ثمرت وی سعادت ابدی است که مدت وی را آخر نیست و انواع نعیم وی را نهایت نیست و هیچ کدورت را به صفای نعیم وی راه نیست پس نام کیمیا جز بدین کیمیا عاریت است
غزالی » کیمیای سعادت » دیباچه و فهرست » فصل
بدان که چنان که کیمیا در گنجینه هر پیرزنی نیابند بلکه در خزانه ملوک یابند کیمیای سعادت ابدی نیز هر جای نباشد در خزانه ربوبیت باشد و خزانه تعالی در آسمان جواهر فریشتگان است و در زمین دل پیغمبران است پس هر که این کیمیا جز از حضرت نبوت جوید راه غلط کرده باشد و آخر کار وی قلابی باشد و قلابی وی آشکارا گردد و پندار وی رسوا شود و با وی گویند فکشفنا عنک عطاءک فبصرک الیوم حدید
و از رحمتهای بزرگ ایزد تعالی یک آن است که صد و بیست و چهار هزار پیامبر را به خلق فرستاد بدین کار تا نسخت این کیمیا در خلق آموزند و با ایشان بگویند که جوهر را در بوته مجاهدت چون باید نهاد و اخلاق ذمیمه را که خبث و کدورت دل از اوست از وی چون باید زدود و اوصاف حمیده را به وی چون باید کشید و از بهر این بود که چنان که به پادشاهی و پاکی خود تمدح کرد و به فرستادن انبیا صلوات الله علیهم اجمعین نیز تمدح کرد و منت نهاد و گفت ...
غزالی » کیمیای سعادت » دیباچه و فهرست » فهرست کتاب
... و اما آن دو که به باطن تعلق دارد
یکی پاک کردن دل است از اخلاق ناپسندیده چون خشم و بخل و حسد و کبر و عجب و ریا که این اخلاق را مهلکات گویند و عقبات راه دین گویند و دیگر رکن آراستن دل است به اخلاق پسندیده چون صبر و شکر و محبت و رضا و رجا و توکل که آن را منجیات گویند
رکن اول در عبادات است و آن ده اصل است اصل اول درست کردن اعتقاد اهل سنت و جماعت اصل دوم به طلب علم مشغول شدن اصل سوم در طهارت اصل چهارم در نماز خواندن اصل پنجم در زکات اصل ششم در روزه اصل هفتم در حج کردن است اصل هشتم در قرآن خواندن اصل نهم در ذکر و تسبیح اصل دهم در وردها و وقت عبادات راست داشتن
رکن دوم در آداب معاملات و آن نیز ده اصل است اصل اول آداب نان خوردن اصل دوم آداب نکاح کردن اصل سوم آداب کسب و تجارت اصل چهارم در طلب حلال اصل پنجم آداب صحبت خلق اصل ششم آداب عزلت اصل هفتم آداب سفر اصل هشتم آداب سماع و وجد اصل نهم آداب امر معروف و نهی از منکر اصل دهم آداب ولایت داشتن
رکن سوم در بریدن عقبات راه دین که آن را مهلکات گویند و آن نیز ده اصل است اصل اول در پیدا کردن ریاضت نفس و علاج خوی بد و به دست آوردن خوی نیک اصل دوم اندر شهوت شکم و فرج اصل سوم در علاج شره سخن و آفات زبان اصل چهارم در علاج بیماری خشم و حقد و حسد اصل پنجم در دوستی دنیا و بیماری طمع اصل ششم اندر علاج بخل و حرص جمع کردن مال اصل هفتم اندر علاج دوستی جاه و حشمت و آفت ان اصل هشتم اندر علاج ریا و نفاق در عبادات اصل نهم اندر علاج کبر و عجب اصل دهم اندر علاج غفلت و ضلالت و غرور
رکن چهارم در منجیات و این نیز ده اصل است اصل اول در توبه و بیرون آمدن از مظالم اصل دوم در صبر و شکر اصل سوم در خوف و رجا اصل چهارم در درویشی و زهد اصل پنجم در صدق و اخلاق اصل ششم در محاسبه و مراقبه اصل هفتم در تفکر اصل هشتم در توحید و توکل اصل نهم در محبت و شوق اصل دهم در ذکر مرگ
و ما اندر این کتاب جمله این چهار عنوان چهل اصل شرح کنیم از بهر پارسی گویان و قلم نگاه داریم از عبارات بلند و مغلق و معانی باریک و دشوار تا فهم توان کرد و اگر کسی را رغبت به تحقیقی و تدقیقی باشد و رای این باید که آن از کتب تازی طلب کند چون کتاب احیاء علوم الدین و کتاب جواهر القرآن و تصانیف دیگر که در این معنی به تازی کرده آمده است که مقصود این کتاب عوام خلق اند که این معنی به پارسی التماس کردند و سخن از حد فهم ایشان در نتوان گذشت
ایزد -سبحانه و تعالی- نیت ایشان در التماس و نیت ما را در اجابت پاک گرداناد و از شوایب ریا و کدورات تکلف خالص داراد - امید رحمت وی راه صواب گشاده کناد و تیسیر و توفیق ارزانی داراد تا آنچه به زبان گفته آید به معاملت وفا کرده شود که گفتار بی کردار ضایع بود و فرمودن بی ورزیدن سبب وبال آخرت بود نعوذ بالله منه
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » عنوان اول (در شناختن نفس خویش)
... و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است تو از این جمله کدامی و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است
اگر تو ستوری شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری اما غذای ددان و سعادت ایشان دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل اول
... و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی انشاء الله تعالی
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل سوم
اما حقیقت روح که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست شریعت رخصت نداده است و برای این بود که رسول الله ص شرح نکرد چنان که حق تعالی گفت و یسالونک عن الروح قل الروح من امر ربی پیش از این دستوری نیافت که گوید روح از جمله کارهای الهی است و از عالم امر است و از آن عالم آمده است الا له الخلق و الامر و عالم خلق جداست و عالم امر جدا هر چه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود آن را عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد و برای این است که قسمت پذیر نیست اگر قسمت پذیر بودی روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل و این محال باشد این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست آفریده است و خلق آفریدن را نیز گویند چنان که تقدیر را گویند پس بدین معنی از جمله خلق است و بدان دیگر معنی از عالم امر است نه از عالم خلق که عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد اما روح که ما آن را دل می گوییم محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین بدان معرفت حاجت نیست بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند خود این معرفت وی را حاصل شود بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل چهارم
بدان که تن مملکت دل است و اندر این مملکت دل را لشکر های مختلف است و ما یعلم جنود ربک الا هو و دل را که آفریده اند برای آخرت آفریده اند و کار وی طلب سعادت است و سعادت وی در معرفت خدای تعالی است و معرفت خدای تعالی وی را به معرفت صنع خدای حاصل آید و این جمله عالم است و معرفت عجایب عالم وی را از راه حواس حاصل آید و این حواس را قوام به کالبد است پس معرفت صید وی است و حواس دام وی است و کالبد مرکب وی است و حمال و دام وی است پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد و کالبد وی مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است از درون به سبب گرسنگی و تشنگی و از بیرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غیر آن پس وی را به سبب گرسنگی و تشنگی به طعام و شراب حاجت افتد و بدین سبب به دو لشکر حاجت بود یکی ظاهر چون دست و پا و دهان و دندان و معده و یکی باطن چو شهوت طعام و شراب و وی را به سبب دفع دشمنان بیرونی به دو لشکر حاجت افتد یکی ظاهر چون دست و پا و سلاح و یکی باطن چون خشم و غضب و چون ممکن نباشد غذایی را که نبیند طلب کردن و دشمنی را که نبیند دفع کردن وی را به ادراکات حاجت افتاد بعضی ظاهر و آن پنج حواس است چون چشم و بینی و گوش و ذوق و لمس و بعضی باطن و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دماغ است چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم هر یکی را از این قوتها کاری است خاص و اگر یکی به خلل شود کار آدمی به خلل شود در دین و دنیا
و جمله این لشکرهای ظاهر و باطن به فرمان دل اند و وی امیر و پادشاه همه است چون زبان را فرمان دهد در حال سخن گوید و چون دست را فرمان دهد بگیرد و چون پای را فرمان دهد برود و چون چشم را فرمان دهد بنگرد و چون قوت تفکر را فرمان دهد بیندیشد و همه را به طوع و طبع مطیع و فرمانبردار او کرده اند تا تن را نگاه دارد چندانی که زاد خویش بر گیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام کند و تخم سعادت خویش بپراکند طاعت داشتن این لشکر دل را به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالی را که خلاف نتوانند کردن در هیچ فرمان بلکه به طبع و طوع فرمانبردار باشند
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل پنجم
شناختن تفاصیل لشکر دل دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالی معلوم شود بدان که مثال تن چون شهری است و دست و پای و اعضا پیشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنه شهر است و دل پادشا ه شهر است و عقل وزیر پادشاه است و پادشاه را بدین همه حاجت است تا مملکت راست کند
و لیکن شهوت که عامل خراج است دروغ زن و فضولی و تخلیط گر است و هر چه وزیر عقل گوید به مخالفت آن بیرون آید و همیشه خواهان آن باشد که هر چه در مملکت مال است همه به بهانه خراج بستاند و این غضب که شحنه ی شهر است شریر و سخت تند و تیز است و همه کشتن و شکستن و ریختن دوست دارد و همچنان که پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزیر کند و عامل دروغ زن و مطمع را مالیده دارد و هر چه وی بر خلاف وزیر گوید نشنود و شحنه را بر وی مسلط کند تا وی را از فضول باز دارد و شحنه را نیز کوفته و شکسته دارد تا پای از حد خویش بیرون ننهد و چون چنین کند کار مملکت به نظام بود همچنین پادشاه دل چون کار به اشارت وزیر عقل کند و شهوت و غضب را زیر دست و به فرمان عقل دارد و عقل را مسخر ایشان نگرداند کار مملکت تن راست بود و راه سعادت و رسیدن به حضرت الهیت بر وی بریده نشود و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند مملکت ویران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل ششم
از این جمله که رفت بدانستی که شهوت و غضب را برای طعام و شراب و نگاه داشتن تن آفریده اند پس این هر دو خادم تن اند و طعام و شراب علف تن است و تن را برای حمالی حواس آفریده اند پس تن خادم حواس است و حواس را برای جاسوسی عقل آفریده اند تا دام وی باشد که به وی عجایب صنعت خدای تعالی بداند پس حواس خادم عقل اند و عقل را برای دل آفریده اند تا شمع و چراغ وی باشد که به نور وی حضرت الهیت را بیند که بهشت وی است پس عقل خادم دل است و دل را برای نظاره ی جمال حضرت ربوبیت آفریده اند پس چون بدین مشغول باشد بنده و خادم درگاه الهیت باشد و آنچه حق تعالی گفت که و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون معنی وی این است
پس دل را بیافریدند و این مملکت و لشکر به وی دادند و این مرکب تن را به اسیری به وی دادند تا از عالم خاک سفری کند به اعلی علیین اگر خواهد که حق این نعمت بگزارد و شرط بندگی به جای آرد باید که پادشاه وار در صدر مملکت بنشیند و از حضرت الهیت قبله و مقصد سازد و از آخرت وطن و قرار گاه سازد و از دنیا منزل سازد و از تن مرکب سازد و از دست و پای و اعضاء خدمتکاران سازد و از عقل وزیر سازد و از شهوت جابی مال سازد و از غضب شحنه سازد و از حواس جاسوسان سازد و هر یکی را به عالمی دیگر موکل کند تا اخبار آن عالم جمع همی کنند و از قوت خیال که در پیش دماغ است صاحب برید سازد تا جاسوسان جمله اخبار نزد وی جمع همی کنند و از قوت حفظ که در آخر دماغ است خریطه دار سازد تا رقعه اخبار از دست صاحب برید می ستاند و نگاه می دارد و به وقت خویش بر وزیر عقل عرضه می کند و وزیر بر وفق آن اخبار که از مملکت به وی می رسد تدبیر مملکت و تدبیر سفر پادشاه می کند چون بیند که یکی از لشکر چون شهوت و غضب و غیر ایشان یاغی شدند بر پادشاه و پای از طاعت وی بیرون نهادند و راه به وی بخواهند زد تدبیر آن کند که به جهاد وی مشغول شود و قصد کشتن وی نکند که مملکت بی ایشان راست نیاید بلکه آن کند که ایشان را به حد اطاعت آورد تا در سفری که فراپیش دارد یاور باشند نه خصم و رفیق باشند نه دزد و راهزن چون چنین کند سعید باشد و حق نعمت گزارده باشد و خلعت این نعمت به وقت خویش بیابد و اگر به خلاف این کند و به موافقت راهزنان و دشمنان که یاغی گشته اند بر خیزد کافر نعمت باشد و شقی گردد و نکال عقوبت آن بیابد
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل دهم
عجایب عالمهای دل را نهایت نیست و شرف وی بدان است که عجیبتر از همه است و بیشتر خلق از آن غافل باشند و شرف وی از دو وجه است یکی از روی علم دوم از روی قدرت اما شرف وی از روی علم بر دو طبقه است یکی آن است که همه خلق ان را تواند دانستن و دیگر آن است که پوشیده تر است و هر کس نشناسد و آن عزیزتر است اما آن چه ظاهر است آن است که وی را قوت معرفت جمله ی علمها و صناعتهاست تا بدان جمله صناعتها بداند و هر چه در کتابهاست بر خواند و بداند چون علم هندسه و حساب و طب و نجوم و علوم شریعت و با آن که وی یک چیز است که قسمت نپذیرد این همه علمها در وی گنجد بلکه همه عالم در وی چون ذره باشد در بیابانی و در یک لحظه در فکرت و حرکت خویش از ثری به علا شود و از مشرق به مغرب شود
با آن که در عالم خاک بازداشته است همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند
و عجیبتر آن است که اندرون دل روزنی گشاده است به ملکوت آسمان چنانکه از بیرون دل پنج دروازه گشوده هست به عالم محسوسات که آن را عالم جسمانی گویند و عالم ملکوت را روحانی گویند و بیشتر خلق عالم جسمانی محسوس را دانند و این خود مختصر است و دلیل بر آن که اندرون دل روزنی دیگر است علوم را دو چیز است یکی خواب است که در خواب چون راه حواس بسته گردد آن در درونی گشاده شود و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد تا آنچه در مستقبل خواهد بودن بشناسد و ببیند اما روشن همچنان که خواهد بود و اما به مثالی که به تعبیر حاجت افتد و از آنجا که ظاهر است مردمان پندارند که کسی بیدار بود به معرفت اولیتر بود و همی بیند که در بیداری غیب نبیند و در خواب بیند نه از راه حواس و شرح حقیقت خواب در این کتاب ممکن نیست
اما این قدر بباید دانست که مثل دل چون آینه است و مثل لوح محفوظ چون آینه که صورت همه موجودات در وی است چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بداری همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید چون صافی شود از محسوسات فارغ شود و با وی مناسبت گیرد و تا به محسوسات مشغول بود از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود و در خواب از محسوسات فارغ شود لاجرم آنچه در گوهر وی است از مطالعه ملکوت پیدا شدن گیرد لیکن اگر چه حواس به جهت خواب فرو ایستد خیال بر جای خویش باشد بدان سبب بود که آنچه بیند در کسوت مثالی خیالی بیند صریح و مکشوف نباشد و از غطا و پوشش خالی نبود و چون بمیرد به خیال ماند و نه حواس آنگاه کارها بی غطا و بی خیال بیند و با وی گویند فکشفنا عنک غطانک فبصرک الیوم حدید و گوید ربنا ابسرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا
دلیل دیگر آن است که هیچ کس نباشد که وی را فراستها و خاطره های راست بر سبیل الهام در دل نیامده باشد که آن نه از راه حواس باشد بلکه در دل پیدا آید و نداند که از کجا آمد
و بدین مقدار بشناسد که علمها همه از راه محسوسات نیست بلکه از عالم ملکوت است و حواس – که وی را برای این عالم آفریده اند – لاجرم حجاب وی بود از مطالعه ی آن عالم ملکوت تا از وی فارغ نشود بدان عالم راه نیابد به هیچ حال
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل یازدهم
گمان مبر که روزن دل به ملکوت بی خواب و بی مرگ گشاده نگردد که این چنین نیست بلکه اگر در بیداری کسی خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بد و بایست این جهان بیرون کند و جای خالی بنشیند و چشم فراز کند و حواس را مطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد بدان که الله الله بر دوام می گوید به دل نه به زبان تا چنان شود که از خویشتن بی خبر شود و از همه عالم بی خبر شود و از هیچ چیز خبر ندارد مگر از خدای عزوجل چون چنین شود اگر چه بیدار بود آن روزن گشاده شود و آنچه در خواب بینند دیگران وی در بیداری بیند و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو وی را پدیدار آید و پیمبران را دیدن گیرد و از ایشان فایده ها یابد و مددها گیرد و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند
و کسی را که این راه گشاده شود کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول ص گفت زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها و آن که حق تعالی گفت و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین هم در این حال بوده است بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا و چون وی را وکیل کردی تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا
این همه تعلیم ریاضت و مجاهد توست تا دل صافی شود از عداوت خلق و از شهوت دنیا و از مشغله محسوسات و راه صوفیان این است و این راه نبوت است اما علم حاصل کردن به طریق تعلم راه علماست و این نیز بزرگ است لیکن مختصر است به اضافت با راه نبوت و علم انبیا و اولیا که بی واسطه تعلیم آدمیان از حضرت حق بر دلهای ایشان می ریزد و درستی این راه هم به تجربت معلوم شده است و خلق بسیار را و هم به برهان عقلی اگر تو را به ذوق این حاصل نشده است و به تعلیم نیز حاصل نشده است و به برهان عقلی معلوم نگشته است باری کمتر از آن نبود که به دین ایمان داری و تصدیق کنی تا از هر سه درجه محروم نباشی و کافر نگردی و این از عجایب علامتهای دل است و به دین شرف دل آدمی معلوم شود
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل دوازدهم
... و از علوم این شایستگی حق تعالی خبر داد بدین عبارت که گفت الست بربکم قالوا بلی چنان که اگر کسی گوید هر عاقل که با وی گویی نه دو از یکی بیشتر است گوید که بلی راست بود اگر چه هر عاقلی این به گوش سر نشنیده باشد و به زبان نگفته باشد و لیکن همه درون وی بدین تصدیق آکنده باشد همچنان که این فطرت آدمیان است معرفت ربوبیت نیز فطرت همه است چنان که گفت و لین سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله و دیگر گفت فطره الله التی فطر الناس علیها و به برهان عقلی و به تجربت معلوم شده است و این به پیمبران مخصوص نیست چه پیمبر هم آدمی است قل انما انا بشر مثلکم
لیکن کسی که وی را این راه گشاده شد اگر صلاح جمله خلق وی را بنمایند و بدان دعوت کنند آنچه وی را نمودند آن را شریعت گویند و وی را پیمبر گویند و حالت وی را معجزه گویند و چون به دعوت خلق مشغول نشود وی را ولی گویند و حالات وی را کرامات گویند و واجب نیست که هر که را این حال پدید آید به خلق و به دعوت مشغول شود بلکه در قدرت حق تعالی هست که وی را به دعوت خلق مشغول نکند اما بدان سبب که این به وقتی بود که شریعت تازه بود و به دعوت دیگر حاجت نبود و یا بدان سبب که دعوت را شرطی دیگر بود که در این ولی موجود نبود
پس باید که ایمان درست داری به ولایت و کرامت اولیا و بدانی که اول کار به مجاهدت تعلق دارد و اختیار را به وی راه هست ولکن نه هر که کارد درود و نه هر که رود رسد نه هر که جوید یابد ولکن هر کار که عزیزتر بود شرایط آن بیشتر بود و یافت آن نادرتر بود و این شریفترین درجات آدمی است در مقام معرفت و طلب کردن این بی مجاهدت و بی پیری راه رفته و پخته راست نیاید و چون این هر دو باشد تا توفیق مساعدت نکند و تا در ازل وی را بدین سعادت حکم نکرده باشند به مراد نرسد و یافتن درجت امامت در علم ظاهر و در همه کارهای اختیاری همچنین است
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل سیزدهم
نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آن را دل گویند در راه معرفت بشناختی اکنون بدان که از روی قدرت وی را نیز شرفی است که آن هم از خاصیت ملایکه است و حیوانات دیگر را آن نباشد و آن آن است که همچنان که عالم اجسام مسخر است ملایکه را تا به دستوری ایزد تعالی چون صواب بینند و خلق را بدان محتاج بینند باران آورند و به وقت بهار و باد انگیزند و حیوانات را در رحم و نبات را در زمین صورت کنند و بیارایند و به هر جنسی از این کارها گروهی از ملایکه موکل اند دل آدمی نیز که از جنس گوهر ملایکه است وی را نیز قدرتی داده اند تا بعضی از اجسام عالم مسخر وی اند
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند چنان که بتوان خورد ...
غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل چهاردهم
اگر کسی این جمله که رفت نداند از حقیقت نبوت وی را هیچ خبر نبود الا به صورت و سماع و ولایت یکی از درجات شرف دل آدمی است و حاصل آن سه خاصیت است یکی آنچه عموم خلق را در خواب کشف شود وی را در بیداری کشف افتد دوم آن که نفس عموم خلق جز در تن ایشان اثر نکند و نفس وی در اجسامی که خارج از تن وی است اثر کند بر طریقی که صلاح خلق در آن باشد یا فسادی نبود در آن سوم آن که آنچه از علوم که عموم خلق را به تعلیم حاصل شود وی را بی تعلیم از باطن خویش حاصل شود و چون روا باشد که کسی زیرک و صافی دل باشد بعضی از علمها به خاطر خویش به جای آرد بی تعلم روا باشد که کسی که صافی تر و قوی تر باشد همه علمها یا بیشتر آن یا بسیاری از آن از خود بشناسد و آن را علم لدنی گویند چنانکه حق تعالی گفت و علمناه من لدنا علما
هر که را این سه خاصیت جمع بود وی از پیغمبران بزرگ باشد یا از اولیای بزرگ و اگر یکی بود از این هر سه همین درجه اصل باشد و در هر یکی نیز تفاوت بسیار است که کسی باشد که از هر یکی وی را اندکی باشد و کسی بود که بسیار و کمال رسول ما ص بدان بود که وی را این هر سه خاصیت به غایت کمال بود و ایزد سبحانه و تعالی چون خواست که خلق را به نبوت وی راه دهد تا متابعت وی کنند و راه سعادت از وی بیاموزند از این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست راست نمودگار آن دیگر و خاطر راست در علوم نمودگار آن دیگر
و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب معانی اسماءالله برهان روشن بگفته ایم ...