گنجور

 
ابوالفرج رونی

ای بکوجاه برده موکب شاه

دیده اقبال شاه بر کوجاه

بوده چون هفتهای شادیها

هفته میزبان شاه و سپاه

نه زرنج کشفته خورده دریغ

نه برنج گذشته کرده نگاه

باد بذل تو جسته بر ارکان

یاد خوان تو مانده بر افواه

کوه بابل فراشته بخرد

بحر عمان گذاشته بشناه

هم بمردی شده بدیده شیر

هم به دستان زده ره روباه

حمله در گرد و هم فتنه هنوز

بند عزم تو کرده کوهش کاه

حیله در جنب مکر فتنه هنوز

سد حزم تو بسته پیشش راه

آفتابی ترا ز قرص تو تاج

آسمانی ترا ز قطب تو گاه

عقل عرض تو دید گفت ای عرض

عین فضلی علیک عین الله

ملک برداشت خامه و بنگاشت

صورت طاعت تو بر درگاه

تا همت اختلاف خلق نماند

زین موافق نموده جز به حیاه

به نظر پیل و مهد گردانید

استر و مرقد تو همت شاه

زود باشد که از دگر نظرش

پیل و مهد تو چرخ گردد و ماه

تربیت کردی و رسانیدی

عرق تخمی به آب و رتبت و جاه

لاجرم سایه مبارک آن

گشت پاینده تر ز سایه چاه

پس از این چون تو فحل کی زایند

این دو زاینده سپید و سیاه

وحی و تنزیل و بأس و رفق فلک

بر تو بگسست و شد سخن کوتاه

ایزد از روزگار دولت تو

دور داراد کامه بدخواه

هر کجا آری و بری لشکر

منزلت سبز باد از آب و گیاه

زایران را مقام تو چو مقام

ساکنان را پناه تو چو پناه