گنجور

 
۱۹۰۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

... از این ون خران گر ریش گاوی

نماند غم به یر اسب سردار

یغمای جندقی
 
۱۹۰۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

تا ز لگد آرد اسب چون خیزد راست

قچ حمله شاخ جنگی انگیخت چو خاست ...

یغمای جندقی
 
۱۹۰۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۹۲

 

... گه در مسجد مرید خودبالان باش

تابو که کشی اسب مراد اندر زین

دوران همه هر که خر تواش پالان باش

یغمای جندقی
 
۱۹۰۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

... وز بی بصری کور ز کر نشناسم

در پوزش من اسب متازید ایراک

دیری است که تا گاو ز خر نشناسم

یغمای جندقی
 
۱۹۰۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

... دست ار دهد آن جهان جان هر دو جهان

با هر چه در او به یر اسب من و تو

یغمای جندقی
 
۱۹۰۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

... سردار مخواه جز که پامال علی

گاوی خری ار اسب دواند که چرا

بسرای که واصل علی مال علی

یغمای جندقی
 
۱۹۰۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲ - این نامه را از قول آقاخان محلاتی به برادرش میرزا ابوالحسن خان نوشته است (مثنوی خلاصه الافتضاح منظوم همین نوشته است)

 

... با فرومایه قیاسش چه مسیحا و چه خر

خری گرگین وش نی کری سرگین کش داسه دم گسسته کاسه سم شکسته مجروح و مفلوک مفلوج و مسکوک زخم از ستاره فزون رنج از شماره برون گوش از بیخ بریده توش از سیخ دریده خرکشانش به گفت نیارند و خارکشانش به مفت نگیرند اسب سنطورش با پویه برق و باد است و خر طنبورش در پایه صافنات جیاد شعر

موی بر وی نرسته جز که نمد ...

یغمای جندقی
 
۱۹۰۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته

 

خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه خسته مشو و دل شکسته مزی فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانایی تو و خرسندی خویش گواهی داد بارها نوشت خطر را ستایش سرایی و دلجویی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد بار خدا را سپاس ها سزد در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویایی و جوشش و پویایی جست و بر هنجاری که زی و آیین ماست ساز و برگی برآن آراست

شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجویی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسایی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار شعر ...

یغمای جندقی
 
۱۹۰۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن

سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند مصرع پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش

اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن دل از آسیمه سری ها فراهم شست و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد نظم

بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم ...

یغمای جندقی
 
۱۹۱۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۲ - به آقا محمد ابراهیم دائی فرخ خان به خراسان نگاشته شده

 

گرامی سرور من رفتی و درهای رامش بسته ماند و روایی رستای آرامش شکسته باد بهار خرمی سردی انگیخت و شکوفه شاخ شکفتگی زردی آورد کالای والای شادمانی سر در تباهی نهاد و اختر رخشای کامرانی رخ در سیاهی بزم جمشیدی خانه رنج و تیمار آمد و گونه خورشیدی لانه تیره و تار گردید روز گذشته بران کوی و در که با کاخ ناهیدش باد انبازی در سر بود گذشتم شادروان از گرد گران دیدم و مرد پاسبان از پاسداری برکران نسترن از گل دامان تهی داشت و انار از گرد بی برگی گونه بهی تاک ها را چفت شکسته و گسترش ها را خاک بر سر نشسته شعر

در بزمگاه مرد و می گوران نهادستند پی ...

... بیند این ز نقحبه خیر از خویشتن مختار بین

به مهربانی گرمش ساخت و به چرب زبانی نرم راز نوازش راند و ساز سازش نواخت پس از رام کردن و از رمیدن آرام دادن بی آنکه از اسب و استرهای برده لاشه ستوری باز دهد و از سیم و زرهای خورده به توشه راهش برگ و سازی نهد از صفاهان روانه ری کرد و بوسه اندیش فرگاه سپهر درگاه کی مگر میرزا عبدالحسین و دیگر رنجیدگان را به دم دمه های سنجیده از این رم رامش سوز آرامی آرد و به ریوهای مردم فریب و دستان های خرد پرداز دست بسته دامی گذارد اینک در کار گفت و شنودند و بر هنجار بست و گشود از وی فزون گفتن است و از اینان کم شنفتن مارگزیده را ریسمان رنگین چنبر برغمان است و تاخت رسیده را چاوش کاروانی قلاور ترکمان شعر

هر که یغما شنود ناله گرمم گوید ...

یغمای جندقی
 
۱۹۱۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۶ - به یکی از دوستان نگاشته

 

امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی از بام آمیزش پریده از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد

یغمای جندقی
 
۱۹۱۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای

شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند و بر این منش شاخی برومند افراخت نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر شعر

می سپارم رهی که اول گام ...

... ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند

دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان رهی را اگر آگهی بود که رنج جدایی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمایی فرستاده اند سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند دو هزار بیش ندهم از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوییم هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آییم و سپاس اندیش پاک خداوند

باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد از چنگ این فزون جوی شره بازم رهایی بخش و به آسودگی آشنایی ده که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است ...

یغمای جندقی
 
۱۹۱۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته

 

... باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید

تمثیل سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد ترش بازنشست و تلخ گفتن در نهاد و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام بیت

اثر چگونه بماند درین دیار از ما ...

یغمای جندقی
 
۱۹۱۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

... زی پیشه کیمیاگری نگراید

باری پس از رسید نگارش و دریافت گزارش چاراسبه راه چادر گله کن و یک دله جان از تاسه و تلواس هر اندیشه یک ساز به دستیاری باغکاران و راغ شیاران پارچه زمینی خوش بوم و بر بی دار و درخت بادگذار آفتاب سپار از همه کشخوان دست گزین آر و خود کوه نشست و کاه خیز به سرکاری باز ایست تا کرته در چشم تو نیک و شایان شیار افتد و ترازوکش و سنجیده هم بند و هموار سیاه بار و دیگر خاکروبه که کوکنار را شاید را شاید هر چه گویند و باید درافکن و آن مایه تخم که سزاست مر آن پیر جوان دانش و بینای کور بینش را سپار پیمانی آسوده از ننگ فراموشی و زیان شکست بستان که به هنگام در کارد و کیش آبیاری و پرستاری بیکی چشمزد در پای تنبلی و تن آسایی نماند با تلخ گویی و تندخویی گوش کش و دل گزارش ساز که اگر در این کشت و کار چون دیگر کار و کشت ها بازی گوشی آرد و هنجار تیتال و تر فروشی کیفر کوب و کند است و باد افراه چوب و بند از جندق یا مفازه مزدوری کهن یا تازه کاردان و کاردزن که در توز تریاک و اندوز این سودش دانش و دستی است زیر سر گیر و به هنگام خود بازآور و به کار انداز هم خود سودی خواهی اندوخت و هم برزگرها را دندان شره از این شیره خون آلود خواهد شد

به خواست خدا از آن پس همه ساله این خاک سرشته و این تخم کشته خواهد گشت زیرا که اگر دریاها از ابر سیاه کاسه خشکی پذیرد و پشک گاو و گوسپند در کم یابی و پرآبی مشکی گیرد آن مایه خاشاک و آب خواهند داشت که سی نی زمین و صد پی جوی خوشیده لب و تفسیده روان نپاید پس از بخش مار و مور و ملخ و زنبور و راسو و موش آهو و خرگوش و گاو و خر و اسب و استر دهقان و لشگری بومی و گذری دزد و مزدور نزدیک و دور چرنده و پرنده درنده و خزنده ودیگر برون شد هر چه ماند چید و ریخت کوفت و بیخت برد و پخت داد و خورد به خوشه و مشت دامن آکنده دار و به خروار و خرمن بر دوست و دشمن پراکنده ساز مصرع ره چنین رو که رهروان رفتند

یغمای جندقی
 
۱۹۱۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۵ - به میرزا جعفر اردیبی نوشته

 

برادر مهربان آقا علی به پاس یک رنگی و خوش گمانی در سودای اسب اگر همه مایه زیان کند وهمسایه به بیغاره تیغ زبان یازد نوشته از تو نخواهد خواست و با این ساز هم کنده و سامان پارکنده که شمارش همه بر وام است و هر سر موی از پریشانی و نیستی آخته تیغی بر اندام صد سال دیگر نام خواهندگی و خواستاری نخواهد برد ولی داد و ستد و آنگه با دوستان یکدل سرسری کار هنرمندان و کیش نام پسندان نیست نوشته از ساختگی دوشیزه و از گرد تیتال پاکیزه پابرهنه و پارسی بر نگار

هجده تومان زر سارا و سیم سره وام آقا علی از رهگذاری های یکسر اسبم دام گردن است که به خواست پاک یزدان پس از چهل روز دیگر با دست خویش یا گماشته خود در پای تخت شهریار جوانبخت محمد شاه قاجار که چرخش زمین باد و جهانش زیر نگین کارسازی کرده پوزش پرداز هیچگونه سالوس و سرهم بندی و کاربند بهانه های بی مغز ریشخندی نگردم اگر خدای ناخواسته به هنگام خود تنخواه نرسید و دام وام از گردن پرداخته نشد بدان راه و روش که کیش سوداگران است و بازاریان شهری و روستا را هنجار داد و ستد بر آن هر چند از چهل روز برگذرد ده دو نیم سود بر سرمایه فزوده به خواهنده پیمایم و این نوشته که در میان داوری راستین است و راست گواهی در آستین دریافت افتد

یغمای جندقی
 
۱۹۱۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته خاکش کیمیاست و سنگش توتیا اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود پاها سوده شد و دست ها فرسوده پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها گنج روان رنج روان رست و کندن کان کندن جان زاد دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدمپس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن آسوده زیست و بیهوده نگفت لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد

سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد و تلواس گزاف درایی و شکم چرانی پرده چشم و پنبه گوش افتاد پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشتهمی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد توخته نیا و پدر اندوخته زن و مادر سرمایه برادر و اخت پیرایه خواهر و دخت کمربند پسر و بنده پس افکند مرده و زنده دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پایی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ پای از پویه افتاد و نای از مویه پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه ...

... سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته دل درد آلود دیده خون پالود هوش پریده گوش بریده آلفته دیدار آشفته دستار بی تاب و توش و بی خواب وهوش پشیمان روان پریشان نهاد راه از دست داده پای از پو فتاده خانه بر پشت خایه در مشت رنج کشیده گنج ندیده روز انباز شب جان دمساز لب ریگ هامون به پی سوده روی خانه نداشت راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت نوید آبادی دادم و امید آزادی دلش جستم و لبش بستم چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده به رسید نامه و دریافت آگاهی فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت و از چشم و چهرش سیم و زر دریابد و باتو باز سپارد تو نیز نیازی بدان برفزای و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر و همواره بر در دربان زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند

اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید و آنچه دیده و دانسته باز راند در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید پخته امیدش خام است و دانه نویدش دام نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر

یغمای جندقی
 
۱۹۱۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۴۱ - از قول نواب سیف الله میرزا به نواب اسدالله میرزا نگاشته

 

سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان

که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم

ندانم مزایای مهر و مزایای مهر و فواضل ارادت را به کدام منطق شرحی سرایم و طرحی فزایم اگر راستی دل ها را به دل ها راهی است و جان ها از سر جان ها آگاه پاک ضمیر حضرت که جامی جهان نماست مکنونات ضمایر و مخزونات سرایر مهجوران را حکایت خواهد کرد مصرع که هر چه هست در آیینه روی بنماید پاک یزدانت بر این ایالت جاوید حوالت پاینده خواهد وذکر جمیلت چون روزگار عزیز فزاینده آقا محمد چندان فضل توجه وبذل انصاف حضرت والا را نگارش کرد و گزارش پرداخت که صد ره از خجلت و شعف مردم و زنده شدم و به اندیشه سپاس و فقدان پاداش بارها مجموع و پراکنده فرد ...

یغمای جندقی
 
۱۹۱۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۶۳

 

... سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان

که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم

منت خدای را که ما کمر ارادت سرکار را بر میان بسته و جناغ عقیدت گستری شکسته ام سرمویی مصدر خلاف نشده ام اما با اینکه مکافات خدمت را بایست دقیقه به دقیقه عارج معارج ترقیات باشم به علت بی التفاتی جز به اسفل درکات تنزل نرسیده ام نه رخصت همراهی دادند و نه پایه امور زندگانیم را بر جایی نهادند که خودی به این خوش کنم که منع همراهی متضمن حکمت بود والا خداوند تو نه آنست که ملزومات رحمت از تو دریغ دارند بالجمله هر چه کنند مختارند اما قانون بنده نوازی طریق دیگر است هرگز گمان نمی کردم که با من چنین رفتار خواهند فرمود قلیل تنخواهی که از باب نمک طعام و فقرا را تدارک یک شام بود زمان حرکت حواله آقا صادق گردید نداد من بیچاره غریب درین شب نوروز معطل از یک طرف بی اندامی طلب کار از طرفی شرمساری عیال باری اگر می دانید این قسم سلوک موافق مروت و مردانگی است هیچ عیب ندارد جان من و عیال من تصدق سر سرکار باد فرد ...

یغمای جندقی
 
۱۹۱۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۱

 

خداوندگارا از روزیکه اقتضای کبود سواران افلاک قبضه اقتداران فارس عرصه بختیاری را مالک لجام توسن اختیار کرده این پیاده طریق ارادت را در مواد حصول هر گونه مراد بر رخش کامرانی نشانیده نگذارده اند از لطمه حسرت زدگی رخ به دیوار آورده مات و متحیر باشیم باری کنونم نیز از سایس التفات عالی تمنایی است که مرا از حصول آن کمیت سعادت در کمند خواهد افتاد و آن شاه سوار میدان سماحت را گزندی به احوال و اوضاع نخواهد رسید من بودم و یک اسب سواری که همواره از ترکتاز نوایب در پناه حمایت سرکار می گریختم در این اوقات خون دماغ شده حتما خواهد مرد و اگر بر فرض محال بزید به کار کمترین نخواهد خورد فرد

وزیر شاهی و صداسب پیل تن به کمندت

پیاده رخ به ره آورده ام ز حسرت و ماتم

چنانچه یک راس اسب سواری ضمیمه سایر التفات های سرکاری آید مصرع رحمتی باشد به جای خویشتن دیگر صاحب اختیارند

یغمای جندقی
 
۱۹۲۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۵ - به نواب والا نگاشته

 

قربان مبارک حضورت شوم دو طغرا دستخط همایون که ثانی بارنامه آسمانی بود زیارت شد نشره بازوی مفاخرت و کلاه گوشه مباهات ساختم سپاس سلامت و سعادت ذات والا را چهر نیازم زمین سود افتاد دعای دولت گفتم و فزایش جاه و مکانت و فیروزی و نصرت اشرف را از خدا طلبیدم در کار مخدومی میرزا ابوالقاسم فرمایشی رفته بودحکایت خالی از طرح گزاف و شرح خلاف این است روزی دو پس از توجه والا بدان ساحت او را هم بسیج اندیش اقتفا و التزام رکاب دیدم و هم از تاب تب و آتش دل کوب آزمای پیچ و تاب اندک اندک انباز بستر و بالش افتاد و دمساز فریاد و نالش

معلوم شد به رنج شکنج آویز آن درد مشهور که از جان نزدیکان دور باد گرفتار است با فرط کناره جویی و گریز و از همه کس پروا و پرهیز رخت از کاخ و کوی شهر با شاخ و جوی شمران برد کمابیش ماهی دو به دستوری دردشناسان به چینی و مانند آن درمان ساخت درد را انجام کاستن شد و مرد را آغاز خاستن دربای جنبش و ساز سفر بر کرد و آماده خاکبوس فرگاه فلک درگاه گردید همانا در معالجت نقصانی رفته بود آثار زخم سخت تر از بار نخستین پدید افتاد در کام و دهان نیز سرایت نمود رسم مداوا تازه ساخت و از نو دو ماه یا بیشترک بستری زیست با فقدان مکنت و ناسور تاب اوبار سودای استیفای حضور همی پخت من بنده را بارها نیز که از کهن چاکران آن سرکار و پیوسته وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار به پرستاری خویش وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار به پرستاری خویش و انبازی راه از دگر یاران اختیار آورد چون تدبیرات ما بر تقدیرات بار خدا سابق بود غلبات رنج و نهی اطبا و شوربختی من همچنان حایل گشت و چهره های عبادت از زمین بوس آستان ارادت محروم آمد باری رنج دویم نیز رخت برداشت و به جدی شایع کاراندیش تقرب شد مزایای آلودگی مقاسات طلبکار مخارج مقرر فقدان تنخواه دفع الوقت عالیجاه میرزا گرگین خان و هر روزه نوید اسب و استردادن و مژده سیم و زر فرستادن و دیگر روز همه را در پای بردن و یکی را وفا نکردن پخته های هوس را خامی رست و کوشش های طلب را ناتمامی و بی سرانجامی زاد

تا اکنون که نیمه جمادی الثانای است ازین تاخیرات اضطراری و تقصیرات بی اختیاری به جان رسیده بی اعانت خان مزبور و نصرت دیگر یاران و فرط آلودگی و نقصان دربای سفر و شرط بی پولی و مرکوب کرایه و عیال بی ساز و سامان ودرد بقیت رنجوری و ذهول جان و تن به شمول عنایت و استیعاب عوارف خدام اجل اسعد اردشیری روحنافداه که پشتی حیات است و کشتی نجات توسل جسته چاراسبه و ده مرده قرب ساز فرگاه همایون و بارجوی درگاه والاگشت به صفای تصوف اولیا و سلامت اسلام انبیا سوگند که نکته و حرفی املاق زبان بازی و اغراق زمانه سازی را در این نگارش و گزارش بار معاملت و راه مداخلت نیست

هر که دانسته پشت بر آن حضرت که روی دولت باری است راه پوید و جز بر آن آستان که قبله راستین است و کعبه راستان بار جوید علی العموم خاصه میرزا ابوالقاسم و رهی آلوده صد هزار علت خواهیم بود و به استحقاق ریش سفید هفتاد و دو ملت روشن روان اشرف والا صدق این معنی را گواه است و اگر خدای نخواسته ذلتی از ما در وجود آید همان صفح خطا پوش و عفو گنه بخش حضرت عذرخواه فرد ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۹۸
۱۱۷