گنجور

 
یغمای جندقی

دل از...گان بر کن که این خار

نیارد جز گل...گی بار

بدین...مردم آزمودم

نه رامش زآشتی خیزد نه پیکار

ازین...گانم هر سر موی

همی بر تن دم عقرب دم مار

کشد ور جان دهد... چرخم

نه از من آفرین خیزد نه زنهار

پدر... در میرد نیاسان

پسر... بر روید پدر سار

جز ارواح مکرم هر که بینم

ز حد سبحه تا دامان زنار

نجویندی بجز...گی کسب

ندانندی بجز... گی کار

چه گوئی ربع مسکون چار سوق است

به سوق مختلف ...بازار

بهر...دکان کافکنی چشم

درو ...گی انبار انبار

هر آنکش مالک مشتی ندانی

در او...گی خروار خروار

بجز...گان را زندگانی

بدین...گان کاری است دشوار

از این ...ون خران گر ریش گاوی

نماند غم به ...یر اسب سردار