گنجور

 
۱۷۴۸۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۵ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

نخستین نامه که سراینده سروای ساز و سامان بود و نماینده دربای پیدا و نهان دیده ودل را دید و دانستی دانش آورد و بینش انگیز گوش گزار و هوش سپار آورد راستی احمد اگر در کارها بدین سختی سست نهاد است و زود سیری و گوشه گیری را بدین سستی سخت ستاد بختی نیک بختی در گل خواهد خفت و دست دوستکامی بر دل خواهد ماند بار دیگرش نیکوخواهی ازین آغاز زشت انجام که پیش آورده و کیش گرفته آگاهی بخش اگر راه از چاه دید و فرگاه از پاگاه گناهش درگذار و در کار تباهش ازین وارونه پویی نگاهی کن چنانچه گوش اندرز پذیرش گران و بر هنجار کوران و کران زیست بازوی دست بالای خود را که فزایش اندیش این کاسته کالاست به دستور دیرین دارای پست و بلند آور و به دستی که دانی و توانی سایه خداوندی برخوار و ارجمند افکن فرد

سرنهم آنچه مرا ورهمه خود چشم من است

به یکی تخم فروشی و به دیوار زنی

در گفت و نگاشت و افکند وداشت و ساخت و سوخت و درید و دوخت و ستد وداد و بست و گشاد هر چه اندیشی گوارای جان و تن است و پذیرای هوش و من خطر را نیز از در پرورش های پدرانه سر رشته کاری سپار و دوش تاب و توشش را بدان دست که پای تواند داشت باری نه سالی پنج تومان از سر دسترنج که درمان رنجش کند و شکسته بند شکنج گردد بی کم و کاست باوی بازرسان و نوشته رسید دریاب بارها در راه و رفتار و کار و کردار بهر در و از هر رهگذر آنچه آموخته بودم و خود به فرمان آزمایش اندوخته نگاشته ام و ترا بدان داشته کمی آویزه گوش افتاد و بسیاری فراموش گشت مرا که پند بزرگان از در نابخردی و خامی با همه دیرینه روزی ها باد است اگر جوانی جهان ناسپرده اندرز من از یاد برد جای رنجش و بیغاره نخواهد بود زالی خرسوار با خداوند رخش نیارد تاخت و گوهر بی بهره از هستی هستی بخش نتواند شد

این روزها پندی چند از داور دادگستر انوشیروان که آموزگاری و آگاهی نیک بختان دانش پژوه را بر افسری به سنگ پنجاه من زر سرخ آکنده به گوهرهای رنگین نگاشته بودند و فراز اورنگ آسمان سنگش فرا داشته دیدم اینک نگار آورده تو هرکرا گوش گیرا و هوش پذیرا باشد فرستادم چون پند کار آگهان است و پسند شاهنشهان امیدوارم از دل و جان در پذیرفته هنجار خود را بر آن بنیاد سازی و سپنجی لانه و جاوید خانه دو کیهان را بدین فر خجسته روش آباد داری در پهلوی نخست نوشته بود

پهلوی نخست از راه آسیب های گزند آمیز برخیزید کارها به هنگام خود انجام دهید در پیش و پس کارها بنگرید به کاری که درشوید راه برون شد پاس کنید به هرزه مردم را مرنجانید از همه کس خشنودی بجویید به مردم آزاری خودستایی مکنید همه کس را دل نگاهدارید کم آزاری و بردباری را پیشه نهاد کنید

پهلوی دویم در کارها کنکاش کنید آزموده را به ناآزموده مدهید خواسته را برخی کیش و آیین سازید خود را در جوانی نیک نام کنید خویشتن را به راست گفتاری و درست کرداری آوازه نمایید توانگری خواهید هست و بود کنیدبر سوخته و ریخته و شکسته و گسیخته دریغ مخورید در خانه مردم فرمان مدهید ...

... پهلوی هفتم کار زمستان را در تابستان راست دارید زن به روزگار جوانی خواهید کار امروز را به فردا میندازید دارو به هنگام تندرستی خورید کارها بهوش و دانش کنید در پیری زن جوان مخواهید از خداوند رنج و پریشانی شمار کار خود گیرید با مردم در همه کاری نیکویی کنید گندم و جو و مانند آنرا به بویه گران فروشی در بند مدارید

پهلوی هشتم خویشتن را در هرمنش خوش داریدپرجویی را پیرایه و سرمایه مسازید تا روزگار هستی شیرین گذرد چشم و زبان و شکم و پوشیدنی های خود را از ناشایست و ناروا پاس دارید زیان بهنگام را از سود بی هنگام بهتر دانید جایی که آهستگی و نرمی باید تندی و درشتی مکنید سایه مهتران را سنگین و بزرگ دارید در جنگ ها راه آشتی بازمانید نانهاده برمگیرید ناشمرده به کار نبرید

پهلوی نهم تا درخت نو بر ننشانید درخت کهن برمکنید پای به اندازه گلیم دراز کنید چشم و دست از آنچه نباید درکشید نادان و مست و دیوانه را پند مگویید زن آزرم سوز زبان دراز را در خانه مگذارید هر چه شما را ناپسند آید بر دیگران روا مدانید

پهلوی دهم بر کردار سرد و گفتار رنجش آویز سرافرازی مجوییدبا نابخردان تنک مایه اندرز مسرایید سپاس مهتری را بر کهتران بخشایش آرید تنها دست به خوان و خورش مبرید زیردستان را خوش و خرم دارید در جوانی از روزگار پیری براندیشید کار هنگام پیری در روزگار جوانی راست دارید دل ناتوانان را به بازوی نواخت نیرو بخشید ناخوانده به مهمان کسان در مشوید پرورش و رنج پدر و مادر را بزرگ و گرامی شناسید به راست و دروغ سوگند مخورید آن جهان را بدین جهان مفروشید

میرزا کوچک خوشنویس اصفهانی این پندها را بر پارچه پرندی دلپذیر و دیده شکر نگارش کرده بود چون خوشنویان را بیشتر آن دید و دانش نیست که چاق و لاغر و سنگ و گوهر از یکدیگرف نیک و زیبا باز شناسند پاره و لختی از آن زیر و بالا شده خواهد بود آنچه هست فراگیرروشن و پیدا بر تخته دل نگارهمواره بهر کاری در شدن خواهی از در بینش نگاهی کن و ستوده دوست ودشمن و آزاده و آسوده هر دو جهان باش در این سخنان نیز راه کاست و فزود باز است و دست زشت و زیبا دراز سبک ساری که گوش از این گوهر شاهان گران دارد و هوش راز نیوش بر کران خواهد همه هستی در بلندی و پستی زهر بجای شکر خواهد خورد و سنگ بر جای گهر خواهد اندوخت فرد

سپردم بزنهار اسکندری

تو دانی و فردا و آن داوری

شاهزاده آزاده سیف الدوله که با منش از دیر باز مهری بی گزاف است و پیمانی بی شکست سرکار والا اسدالله میرزا را نگارشی خوب گزارش و سفارشی جان گوارش فرستاد بازرسان هر چه کرد و فرمود زودم آگاهی بخش که دیده در راه و از چشمداشت سفید است شوال در تختگاه ری نگاشته شد کمترین بنده یغما

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۶ - به دوستی نوشته شد

 

... گرامی شد آنکو درم خوار کرد

باری کاری است افتاده و زیانی زاده نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد جامه و فرمان خسروانی ستد کامه و ارمان کدخدایی سپرد خر این چهار اسبه از پل جست پای آن ده مرده در گل ماند دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود و آتش خرمن کشت تازد به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن ساییم و به بوی کامجویی نای گفتن فرساییم شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز که بزرگان گفته اند قطعه

ریش گاوی است یاوه چهار اسبه ...

... هم تواند به زیرش آوردن

من بنده نیز بر آنم که این آزموده دوست دستوری داد و راه گشاد اگر سیم انباز سوز و ساز آرد و زر انگیز نوید و نواز کند نیستی ها رنگ هستی گیرد و دشوارها سنگ آسانی پذیرد رباعی

خاک سیه ار ز سیم و زر وام کند ...

... خورشید به جای باده در جام کند

و اگر از شور بختی به زاری سستی کند و به زر سختی آب رفته به جوی نیاید و رنگ رفته به روی تا رای سرکار کدام است و آنکه این دام یارد گسست کیست و او را چه نام بهر کس راز گشایی و راه نمایی پای از سر ساخته پی او خواهم تاخت و دل از هر اندیشه پرداخته او را چاره اندیش این کار و کام خواهم شناخت سه گرامی برادرا که بدیشان زنده ام و هر سه را از دل و جان بنده درودی ستایش پرور بر سرایند و جداگان نامه را به زبانی که مهر فزاید و کین زداید لابه گزار آیند

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

... بس است کوی و روی تو بهشت من بهار من

بارنامه سرکاری کام جان را چشمه زندگی گشاد و اختر بخت را فر رخشندگی بخشودسر بختیاری بر آسمان سودم و چهر سپاسداری بر آستان نوید بازگشت خسروانی نه چندان خرام و خرسندی انگیخت که خامه را تاب نگارش باشد و نامه را گنج گزارش اگر دانم ره انجام خورشید ستام را از کدام راه لگام خواهند داد به خدا سوگند با این پای گسسته رفتار پی از سر ساخته تا نیروی تاختن هست چهار اسبه از در دست بوسی پذیره خواهم گشت و از خاک راهت که آتش جوانی است و آب زندگانی دیده و تن را ساز تو تیا و بسیج کیمیا خواهم ساخت اینکه در آستان آسمان فرگاه آن فرخ پسر و فرخنده پدر که پدر و مادرم برخی خون و خاکشان باد پیوسته به یادم داشته اند و هرگز فراموش نگذاشته کوه کوه رامش و دریا دریا سپاس بر سپاس و رامش های پیشین افزود

بار خدا دست و دلی دهد که خداوندی های والا را به بازوی بندگی و نیروی پرستندگی پاداش توانم داد و نیکخواه و بد اندیش سرکاری را اگر خود پرداز دشنام و انداز درودی باشد ساز آشتی و پرخاشی توانم کردبادامه و بالا پوشی که نشان فرستاده اند و نوید داده آن مایه شادکامی زاد و شرمساری رست که با هفتاد گفتن و نوشتن راز نیارم سرود و باز نیارم نمود بار خدا نوا و نواخت والا در دو کیهان ده بالا به خوشتر آیین و آهنگی پاداش بخشد این خود نخستین خداوندی و بنده نوازی سرکار نیست سال ها است جامه پوش و جامگی خواریم و در سایه مهربانی و میزبانی والا روز گزار و روزی گمار فرموده اند من و ترا در برگ و ساز زندگی کیش بیگانگی در میان است و شیوه بیگانگی برکران

بار خدا گواه است و روان بزرگان آگاه که من بنده خود را مشتی خاک دانم و سرکار والا را خداوند پاک به فرموده دانای کهن دارای سخن نشاط آنکه هست تویی آنچه نیست من هر چه دارم و هر که دارم همه را براین فرگاه که ستایشگاه دیرین است و نماز جای پیشین از دل و جان نیاز میدانم به خدا سوگند اگر دارای تخت فریدون باشم و رخت قارون یکسر را بی بویه سپاس در پای تو ریزم و با خاک راهت آمیزم همچنان سپاس یک هفته خوان و خورش و پرستاری و پرورش سرکاری نگفته و نهفته خواهد ماند امیدوارم با پیمان و پیوند تو به خاک در آیم و با پیوند و پیمان تو از خاک برآیم به دو کیهان اندرم روی چهرسای آن در باشد و روان برخی آن جان و سر چون هنگام بازگشت خداوندی نزدیک است و شب نیز بیش از اندازه تیره و تاریک گل های درد روزی و تیمار تنهایی و رنج روزگار و دیگر چیزها را به هنگام پای بوس رها کرده آسیب گستاخی و آزار فزون درایی را از چشم و گوش و مغز و هوش والا باز پرداختم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۹

 

قبله من روز قربان قرب قربی دست داد و خواست پاک یزدانم با خلان این خطه نشست انگیخت گویی ذوالجناح از میدان آمد یا عبیدالله در ایوان شد زن و مرد پیرامن گرفت و جفت و فردم در دامن آویخت این راه آورد سفر خواست و آن در بایست حضر جست یکی زنبیل در یوزه کشیده و دیگری آجیل هر روزه طلبیدپسر از بختی و باره گفت و دختر از گل و گوشواره خانه از بار یاران عام جوش آمد و غلبات طلب سطوات ادب فراموش فرمود از کف بی زرچه برگ و ساز آید و از مرغ بی پر کدام پرواز الزام روسیاهی کردم واقدام عذرخواهیمعذرت سودی نداد و مغدرت بهبودی آشتی ساز مصاف آورد و صفا سامان خلاف گرفتبیت

جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۰ - پاسخ نامه یکی از فرزندان

 

کاغذت چشم سپار و گوش گزار افتاد دستوری راه و رفت و کرد و گفت تو برگزارش این داستان نگار آمد اگرت سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی فراگیر و کاربند و پیروزی بین واز همه در آسوده زی پیر نراق و میر کاشان هر دوازدر دید و دانش پیشوای روان پروران بودند و به فر بود و بینش جانشین پیغمبران این به درویشان بستگی داشت و آن از ایشان رستگی دورنگی آب یگانگی برد و بیگانگی ساز کاوش و کین انگیخت سالی دو سه بار از دو سوی انداز و آویز می رفت و دشمن سار آیین و آهنگ پرخاش و ستیز می خاست با آنکه سرکار آقا از در خویش و پیوند و دوست و دستیار بر آخوند پیشی و بیشی داشت پیوسته آنرا پیروزی زادی و این را شکست افتادییکی از نیک خواهان باری به نکوهش برخاست که با مایه افزونی این زبونی چیست و با آن همه بالا دستی این پستی و نگونی کدام بردباری نغز و زیباست ولی نه چندانکه آسان ها ساز دشواری آرد و نهاد گرامی گوهر کوب خواری خورد سرکار آقا شکفته روی نه آشفته خوی رای او را آفرین راند که آری چونانکه نمودی و ستودی فر زبردستی هست و آن مایه هستی که ما راست شایان این پایه پستی نیست بدرستی شکستش توانم داد و به دستی که دوست خواهد و دشمن کاهد در کار خواری پستش توانم کرداین سستی بر بسته که تواش بر رسته دانی نه از راه فروماندگی وناتوانی است و تنگ تابی و کم جانی از آنستی که هم نوشته دیدم و هم از آزمودگان شنیدم

بار خدا فرماید چون میان دو تن پرخاش و داوری خاست من آنرا پایمردم و دستیار که راه نرمی پوید و سامان گرمی جوید

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۱ - به میرزا محمدعلی ادیب نگارش یافته

 

بزرگ استاد خود را رنج افزای پاک روان می گردم که چون اختر خودکام بدفرجام این خاکسار شوریده سامان را همراه از آنچه دل خواست گسسته و نومید می خواهد بپاس پیمان همان روز چاشت گاهان راه خانه که آستانه آسایش و آشیانه بخشایش است سپردیم از اندرون آواز آمد که دمی دو از این بیش به جایی که ما ندانیم کجاست فرمودند پراکنده دل و افسرده روان راست چون بخت خویش برگشتم چنان ندانند که آرزومند دیدار نیم یا آن پیمان را شکستی خواست تا بازکی و کجا دست بدان دامان رسد و رخت به آن خرم انجمن کشم سرور مهربان یادآورنده نامه درباره سرکار چیزی از من پرسید پاسخی در خور دانایی خویش نه سزاوار بزرگ استاد خود گفتم تا زنده ام بنده ام و به بوی دریافت خجسته دیدارت زنده

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۲ - به دوستی نگارش یافته

 

رقیمه کریمه این دفعه از باب تاخیر جواب خطاب حضرت خالی از عتابی نبود اعتراضی صواب است و پرسشی بی جواب اگر در مقابله اقامت معذرت اندیشم گناهی دور از مغفرت خواهد بود اولی آنکه بر ذلت اعتراف آرم و لغزش را انصاف دهم یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار اکنون که حامل راه سپار سامان مقصود است عرض وجودی فرض افتاد و ذمت بندگی را ادای شرط ضراعت فرض آمد چه حاصل که نه خامه محرم راز روان است و نه نامه امین اسرار نهان راز عاشق و معشوق را دل به دل تواند گفت این نه شیوه قاصد و این نه کار مکتوب استکی باشد دست ها را دولت آغوش خیزد و مقالات ضمایر به ملاقات لب و گوش باری به خیالت زنده ام و جمالت را به وجه یکتایی پرستنده قیاسی جز تمهید اساس قربت نیست و رضوان وطن دوران انجمن مسعودت الا نیران غربت نه بیت

هر کجا باشد شه ما را بساط ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۳ - به دوستی نگاشته

 

سید حسین نامی از خراسان بیش از گفت و شنید خوش آواز بوده و همواره در انجمن ها رزم نامه ماریه و سرگذشت لب تشنگان را داستان پرداز شیفته چهر و فریفته مهر اختری رخشا دختری زیبا زینب نام افتاد و مرغ دلش سخت سخت گرفتار دام آمد از آنجا که کشش های جان و دل است و جنبش های مهر و پیوند اندیشه حسین نیز در نهاد زینب رخت افکند پنهان از دشمن و دوست بآن دو یک دل بی میانجی نامه و پیام راه راز و نیاز باز افتاد هر جا بزم سوگواری فراهم شدی زینب روی در روی حسین نشسته و حسین نیز از در دل بستگی دیده بر دیدار زینب بستی این آه سرد کشیدی آنرا اشک گرم دویدی این مویه سرودی آن موی گشودی زینب را برادری بود دیوانه خو تیره هش بیگانه رو خیره کش از سر پاسداری و ناسازگاری جای در پهلوی حسین گزید چشمی بر این و چشمی بر آن دیدی حسین کام نادیده روی در زینب ستم رسیده آوردی و با جنبش دست و گردش چشم فریاد کردی زینب جان زینب جان جان حسین برخی لب خشک و چشم ترت باد می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری اما از این شمر حرام زاده می ترسی و آه از حسین بی زینب فریاد از زینب بی حسین تاکی اشک تو و خون من این خرس چشم سفید و سگ روسیاه را دست دامن و رام گردن گرددهمچنین آغاز تا انجام در پرده راز و نیاز بداشت و بر آتش پنهان سوز و گدازی

افسانه من بنده و سرکار نیز هنگامه حسین و زینب است و روز هر دو از دست پاسداران تیره تر از شب اگر دریافت همایون دیدارت را کوتاهی اندیشم گمان تباهی مبر تن را رستگی است و جان را پیوستگی من جای ندارم مگر آنجا که تو داری چکنم بار ندارم و جز پیام و نامه آنهم به صد هزار اندیشه و بیم راه گفت و گزاز

یغمای جندقی
 
۱۷۴۸۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۴ - به یکی از فرزندان خویش نوشته

 

گرامی فرزند غوغا را پندها سرودم و راه ها نمودم مگر از تلواس بریدن باز آید و به هنجار پیوستن فراز همه آب به هاون سودن افتاد و به باد به چنبر پیمودن از کاوش دوستان دشمن رو و آسیب این جور توان پرداز نه چندان هراسان است که به جز اندیشه گریز راهی داند و مگر انداز پارس و پرداز خراسان گریز گاهی داستانی شگرف و افسانه شگفت است که چنین بیچاره هیچ آزار که با هیچ چیز و با هیچ کس کارزارش نیست به گناهی که جهانی به پاکی دامانش گواه است آلوده کرد و از کند و کوب و بند و چوب که سرکار سردار با همه سنگدلی ها باری درباره گناه پیشگان تباه اندیشگان سزاندید و روا نداشت فرسوده آید

فریاد که روزگار بدخواه هنرمندان است و مردم روزگار صد چندان فرزند من پند بشنو و کار بند اگر نه پشیمانی بری و پریشانی بینی جز با برادر خود نشست و خاست مکن و با هیچ یک از این گروه که از بیرون یار رنگین اند و به دورن اندر ما زهرآگین درست و راست مزی پای درنگ فرا دامن کش و هر چه از خداوند پیش آید گردن نه راز خویش از بیگانه و خویش نهفته دار و نیک و بد آنچه از این و آن نیوشی نا شنفته انگار زبان از نکوهش دوست و دشمن درویش کن و پیوسته در بند راست کردن و درست آوردن رفتار و کردار خویش باش پاس دلخواه خداوند و سپاس نان و نمک وی را پس از بندگی و پذیرش فرمان بار خدای بر همه کاری پیشی ده و زبان را همه جا و همه هنگام نگاهدار اگر تلخی از کسی شنوی ترش منشین در گفتن بیش از آنکه گویند بس خمش کن باراستان جز داستان راستی مسگال و از گفت نا استوار خاموش و لال زی همواره با بهتر از خویش انجمن کن و با هر کس از در دانش و بینش از تو بیش سخن ران ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۵ - به دوستی نگاشته

 

مژده بازگشت سرکار از کشت امیر کلا ودشت پازدار که به خرمن ها بهار است و به خروارها نگار آویزه گوش و پیرایه هوش آمد با آنکه نوبت شام بود و دراین پهنه پهناور که همه راه بر بند چادر است و کمند آخور جستجو تنگ و بی هنگام چست برجستم و تنگ کمر بسته جستن را دو اسبه آماده شدم و جستن را بر یک پای دو اندکی ایستاده تا پاسی از شب برفت پی سپار نشیب و فراز بودم و پیاده بر نرم و درشت دشت و بیابان در کارتک و تاز به هرکس رسیدم پرسیدم جز ندانم و راهنمایی نیز نتوانم پاسخی در گوش نیامد و هیچ پای مردم دستگیر ایندل یاوه کوش و جان بیهوده جوش نیفتاد خسته و ناتوان مانده و نیم جان ناگزر در کاشانه ازکاشان که هرگز بدان نرسیده بودم و خداوند خانه را نیز ندیده رخت بنهادم و کمر بگشادم بامدادان به دستور شام گذشته و اندیشه کامی که بود گام در تک نهادم و پای شتاب برگشادم بهر خانه راهی کردم و در هر چادر نگاهی مصرع دیدم همه هست آنچه می باید نیست

تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم چه سود که هم چنان با همه جویایی باد به چنگ است و پای به سنگ از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم و بندپای فرسای جدایی را چون روزگار گذشته گردن نهم تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد مصرع هر چه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۶ - به دوستی نوشته

 

سه هفته رفت تا همی از پی دو هفته ماهی که سال سالم در درگاه بزمش راهی و بر دیدار جان پرورش بار نگاهی نیست در پهنه سنگلاخ دامان فراخ شمیران بی پای و سر پویانم و هر شب آرامش ناشکیب دل را در آمیزش یاری دیگر جویان بی پرده ما هم به هزار پرده در است و صد هزارش پرده دار بر در از این دوندگی ها چه سود و پراکندگی ها جز رنج خویش و شکنج مردم چه خواهد گشود اینک خار در پای و پای در گل و باد در دست و دست بر دل راه اندیش نیاورانم و به دستور روزگار گذشته انجمن گردون بارگاه پادشاهی را نیاز آوران بیت

شاید که به پادشه بگویند ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۷ - به دوستی نگاشته

 

اگر جویای روزگار درهم و پریشانم باشند همان است که بارها نگاشته ام و پنهان و آشکار روشن و هویدا داشته نمی دانم نمی خوانی یا نگارش پاسخ را به پاره اندیشی ها درست نمی دانی چشم در راه نامه و پیامی که در او امید کامی باشد سفید و دل از پویه بامی که اندیشه مندم که این دوری دیرباز اندک اندک شیشه مهرم سبک از دست آن دل که دشمن و دوستش یک سنگ است و نزدیک و دورش یک رنگ بازگرفته به سنگ آزماید و مرا نیز که از دو جهان جز تو خداوندی ندانم چون تو دیگر بندگان خودکام هوس پرست پندارد راستی راستی دل ها را به دل ها راه بودی

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۸ - به یکی از بزرگان نوشته

 

کمترین بنده خاکسار امروز از تجریش گامی فراتر نتوانست رفت هیچم آگهی نیست که از آن ماه خرگهی نامه و پیغامی آمد یا چون روزهای نخست روندگان را دورباش نگهبانان دام گردن و بندگام بود سه روز از این پیشم پیک فرخ پیام سرکاری به مژده دیدارت امیدوار فرموده تا بدانم آن خورشید آسمان مهربانی و جمشید تختگاه کشورستانی کی سایه مهر پروری بر این مشت خاک خواهد افکند و کجا داد دل ستم زدگان خواهد داد همه هنگام از بام تا شام دیده بر راه داشتم و تن خاک گذرگاه ندانم این گل که سرمایه آب و رنگ هزار بهار است و زیب و آرایش صد نخشب و خلخ نگار کی خواهد رست و جان اندوهگین کجا از بند چشم داشت و دل نگرانی خواهد رست در خواست چاکر خاکساران است که دمی دو بیش از جنبش رهی را مژده رسانند که چهار اسبه رخش مهرستام ماه خرام را در پی افتم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۹ - به یکی از دوستان نزدیک نگاشته

 

فرزند من غالب این است که مرا از کویت که قبله توحید است و کعبه تجرید به ضرورت سفری پیش آید اعتمادی بر حیات ندارم خاصه اکنون که قوت حرمان و حسرت یار جوان نیز ضمیمه ضعف پیری شد نه مرا استیفای خدمت تو مقدور است نه ترا التفات سرافرازی من میسور از تقدیر آگاه نیم اگر ملاقات را علاجی دانی و حیلتی توانی بر نگار و خبر ده که از آن راه برآیم و دولت دست بوست حاصل شود چنانچه طریق درمان مسدود است و اسباب مزیت مفقود محبت و زحمت های مشقت مرا از در خداوندی و پرهیزگاری قربت و آمرزگاری فرمای نه چندان از حسن سلوک و پاس مهر و وفور محبت و محامد اخلاق و بسط دل جویی و دیگر محاسن احوال حضرت خجل و روسیاهم و شرم آگین و عذر خواه که به صد دفتر گفتن توان و به هزار گوش شنفتن فراموش مکن و خامه از پرسش حالم خاموش مخواه بیت

کاش که در قیامتش بار دگر بدید می ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده

 

شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده پشمین چوخایی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن با من چه گویی و از من چه جویی

گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار ترا پندی سرایم و راهی نمایم اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید

نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمایی کدام هنگامه راه زنی سگالد گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین تا مرا بر تو دستی نماند و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها بیت

گواهی دهم کاین سخن راز اوست

تو گویی که گوشم بر آواز اوست

چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آیی گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد در ترازوی این گروه سنگی نیست

گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند راه شوخی و لاغ سپرده گفتم راستی را آن خود تویی که مردم را به خواب اندر فراز آیی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمایی گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه نه از راه پرهیز و خودداری چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گویی و کدام بهانه جویی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های مویین بر دوش پدیدار گشت گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد

ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است گفت کهتر و مهتر مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آیین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه به آواز بلندش گفتم ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گویی و چه جویی ریسمان دراز درایی کوته افکن مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار

گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر دو سه گامی بدان جرگه در تاخته نزدیک بداندیش شدم دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آیینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت بستدم و نیک نیک در آن نگریستم از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آیینه دربار دیدم و پاس رسته آیین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش

آه دود آهنگم آیینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم این آیینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست

این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی و پاسخ بی کم و کاست آور به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت آنچه خواهی برسرای و بازجوی دروغ نلایم و گزاف نداریم گفتم آن آیینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده بر بوی آنکه گوید چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید

حکایت ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۲ - عیادت نامه ای که یغما و فرزندانش و میرزا محمدجعفر ریاض برای حاجی اسمعیل طهرانی فرستاده اند

 

مخدوم مهربان روزی دو پیش از این اخبار تیمار خیز تکسر آقازاده به من رسید بسیار پراکنده شدم چون خویش نیز رنجور و بستری بودم رقعه مشعر بر پرسش به فرزندی میرزا جعفر سپرده که از جانب من و خود هر دو کار اندیش عیادت گردد او هم انباز بستر و بالش است و دمساز تاب و تب امروز اسمعیل احمد ابراهیم به رسم پرسش به منزل میرزا جعفر که بیمارستان ماست آمده به هیات اجتماعی خواستیم از سلامت احوال او آگاه آییم لاجرم هر یک بر این رقعه خط پژوهش کشیده دستان را که از همه تواناتر بود فرستادیم اینک رجعت او واصفای نوید صحت وی و آسودگی شما را مستعد ایستاده ایم و دیده چشمداشت بر راه نهاده هر چه بیش نویسی کم است و آنچه زود آید دیر حرره یغما

کمترین بنده عقیدتمند اسمعیل زحمت می دهد از آن روز که با گرامی برادر صفایی رسم عیادت را از روی عبادت رنج افزای خاطر شدیم تا امروز هر روزه صحت وجود سرکار آقازاده را از هر در و هر کس جویان و در سیر خیالی همواره راه کاشانه فرخ را که آشیانه فیروزی است به سر پویان بوده ایم نه مرا از تجدد تکسر و بد حالی احوالی بود و نه اخوان را از التزام بیمارداری و تیمار خواری مجالی بهر حالت زبان از ثنای حضرت خاموش و روان از دعای صحت آقازاده فراموش نزیسته امید که نوید استقامت احوال ایشان را موجب اقامت خرسندی مخلصان فرمایند دیده در راه است و هوش بر گذرگاه حرره هنر

فدایت از روز شرفیابی خدمت تاکنون از سرکار و بیمار شما بی خبرم و زیاد از حد بیان دلخور امیدوارم تا به حال شفای کلی حاصل شده باشد چنانچه صحت یافته جای شکر است و اگر خدای نخواسته هنوز بر بستر بیماری خفته مقام صبر است انشاء الله درد شما و او نصیب دشمنان باد حرره صفایی ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۳ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته

 

مولای راستین حاجی محمد اسمعیل به عصمت زهرا و حشمت مریم صلوات الله علیهما این روزگار دیرباز هرگز فراموش نبوده و نخواهی بود با اینکه به علت ارتعاش بنان و اختلاج بصر و علت های دیگر یاسای نامه نگاری را نسبت به روزگار پیشین تخفیفی رایع داده ام و خامه و دفتر املا و انشاء را یک باره بر طاق فراموشی نهاده گویا از جندق و سمنان چهار پنج طغرانامه دراز دامان و کوتاه فراویز به شما نگاشته باشم ولی چون به حکم عزلت و ترک آمیزش از درنگ و شتاب روندگانم خبر نیست غالب بر طاق تاخیر ماند و بی گناه در شرع مکاتیب آلوده تقصیر آمدم اکنون جوانی که انتصابش با قبله گاهی میرزا ابراهیم معتمد نواب جلال الدین میرزا است راه اندیش بود این دو حرف بر معبر حاضر و بادی نگارش رفت اگر جنبش او را به دارالملک ری تا رجعت از زیارت آستان علی بن جعفر سلام الله علیه درنگی رست یک دو سه رسایل طاقیه را با انظار عزیرت جفت خواهم ساخت و چنانچه او بدین تعجیل باشد و من بدین تعطیل انشاء الله تعالی در صحبت راه پیمای دیگر ارسال تعلیقات بی ریب و تلفیفات تهی از ریا چشم سپار و گوش گزار خواهد افتاد

احمد به حکم پیمان برخی اشعار احمدا از گوشه و کنار فراهم کرده بود عما قریب به عون الله وارد و نیاز محفل دوست خواهد داشت فرزندی سید حسین خسته سه چهار نوحه سنگ زنی درهم بسته دور نیست او هم بدین گذار افتد بیچاره من که جز تهی دستی و لابه بزم دوستان را نوا و نیازی ندارم ترا به مرتضی علی جناب امیدگاهی حاجی سیدرضا و قبله مهربان حاجی میرزا تقی را به نیابت من ملاقات کن و از هر دو عذر اندیش عقوق تقصیرات و حقوق هم خوارگی شو که فرط فروماندگی ها از من تا در مرگ گامی بیش نمانده و بعد از این امید صروف طهران واستیفای ملاقات ندارم شعر

خاکی از مردم بماند در جهان ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۵ - به یکی از بزرگان نوشته

 

فدای وجودت شوم دستخط مبارک افسر مباهات گشت سپاس عاطفت های ملوکانه تقدیم افتاد آنچه کرده وگفته اند محض عنایت و چاکر نوازی است یکسال افزون شد تا معاندین از غلاف برآمده اند و آغاز خلاف کرده کار به مصاف رسید چون من جمیع الجهات از بی حسابی و کج پلاسی مبرا بودیم و هر نوع بی اندامی و گزاف و کاوش و خرابی روی داد از جانب خصمای ولایت بود و با وجود امکان چاره و دفع مشاجرت صبر کردم و حقیقت وقایع را به مهر علما و مقدسین استشهاد کرده به سرکار نایب الحکومه و خدام اجل امجد اکرم امیر بر حق و سردار مطلق فرستادم و منتظر که انصاف ایشان رفع تعدی بدخواه خواهد کرد

دیری نگذشت که قضیت معکوس شد و مجعولات دشمنان را حق پنداشت تا کار بدین جا رسید چون چنین دیدم هر چه پیش آمد تحمل کردم و آنچه خواستند دادم و آنچه از ناملایمات گفتند شنیدم چندانکه آرزوی صد ساله از دل خصمای دیرینه بیرون رفت و شکایت به احدی نبردم و نمی برم زیرا که چندانکه چونان امری شنیع و ناروا خاصه در اختیار بندگان جلالت ارکان فخر الامرا دام اقباله نسبت به من که از نیک خواهان قدیم ایشانم معلوم است از عالم بالا و تعلقات قضا و قدر است در این صورت تحمل و بردباری و رضا و شکرگزاری خوشتر از روز اول تا حال سررشته داوری را از دست تدبیر ربوده به قبضه تقدیر گذاشته ام اگر سزاوار بی آبرویی و خرابی بودم بیش از آنها که دل دشمن خواست واقع گشت جای شکایت و داوری نیست و اگر به کسی نیز تظلم برم احدی یاوری نخواهد کرد و چنانچه مظلوم و بی گناه بودم و هستم جناب اقدس الهی و کیفر اعمال و استحقاق صاحب اختیار ولایت و سردار لشکر و صدر مملکت را که پناه ستم رسیدگانند بر ریاست و سیاست خواهد داشت تا حال شکیبایی ورزیده ام باز هم بردباری خواهم کرد تا از صدر بارگاه غیب چه مقدر باشد یعنی اگر اردوی کیهان شکوه در شرف حرکت نبود و استیفای خدمت نواب اشرف والا و بساط بوس اولیای دولت علیه خاصه آن اشخاص که حضرت والا در رقم همایون نام برده اند بدلخواه میسر می شد خودی به طهران می کشیدم امروز آن مقام دست نخواهد داد به شرط حیات و حکم نذر تا آخر ماه عزم اندیش عتبات علیه جناب علی بن موسی سلام الله علیه خواهم گشت در مراجعت خواه اردوی اسلام از چمن رجعت کرده باشد خواه هم چنان سلطانیه مضرب خیام جلالت باشد محض زیارت بساط والا راه پیمای دارالملک ری خواهم آمد در این قضیه که مرا روی داد از دوست و آشنا و کوچک و بزرگ یاری ندیدم مگر نواب والا که دو سه مجلس سخن راند و حمایت فرمود و از گفتن کلمه حق خاموش نشد تا قیامت ممنون و سپاس دارم اینقدر درباره من و کسان بدانند که معادات خصمای ولایتی محض رشک و حسد و تنگ نظری و پست فطرتی است و این گونه عداوت را جز مرگ هیچ چاره نیارد کرد

اگر سرکار شوکت مدار فخر الامراء العظام سرکشیک و بندگان حشمت ارکان سردار مطلق خیال داوری و یاوری داشته باشند هیچ حاجت به زحمت افزایی خاکسار و اعاده حکایت و شکایت نیست خود می دانید این مشت تاریکی را من از کجا خورده ام بسیار دراز نفسی کردم دلم تنگ است استدعا دارم در مجالس از کلمه حق خاموشی نباشند که در این بلیت انباز و یار و معین و غمخواری که دارم سرکار والاست ترا به مرتضی علی در نگارش ارقام و چگونگی حالات دو شاهزاده آزاده سیف الدوله و سیف الله میرزا دام اقبالهم دریغ مفرمای که پیوسته دیده در راه است

یغمای جندقی
 
۱۷۴۹۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته

 

فدای وجودت شوم دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاستچگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردمدوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختندفرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید

هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست نو کردند تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست شعر

دام صعب است مگر یار شود لطف خدای

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوایی کشیداگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود

قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید کوتاهی مفرمایید که دیده در راه است پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام استدعای پاس ودیعه بندگی است صاحب اختیارید

یغمای جندقی
 
۱۷۵۰۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

فدایت شوم رقیمه مرسله به انضمام خطاب نواب والا زیارت شد هر دو را وشاح گردن و تعویذ بازو کردم اظهار دلتنگی من دو علت داشت اول اینکه آن مرد را به تلفیقات گرم در ناملایمات شما سرد کرده بودم اگر بدان مضامین کاغذی می رسید دست از کاوش و کین بر می داشت و اگر به کلی ترک خلاف نمی کرد اقلا عداوتی بر خصومت های او نمی افزود ما در آن کنج کویر در چنگ این قوم اسیریم و ناگزیرانه آهستگی و مدارا با عامه ارباب رشک خاصه آن قماش مردم که آزشان سیری ندارد و آرزو پیری در همه احوال خصوصیت را بر خصومت مزیت ها ست

دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرات نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رأفت آمیز تحریص کرده و می کنند جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایش گزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود

به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من به حل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما و احاطه وبا و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد ...

... باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برایت ذمه بجوید به عصمت زهرا و حشمت مریم که هرچه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست

گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت بهلول تاز گورستان گرفت یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت توزی فرجام گاه از چه پویی و کیفر زنده از مرده چه جویی گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برایت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرأت انجمن سازید و سخن پردازید مورث آرامش و امتنان خواهد بود زیاده تصدیع و درخواهی ندارم به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسایی عذرخواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش

برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن به کلی باز مانده ام اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید از تنبلی و فراموشی ندانند این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این در صدایی و از این ساز گسسته اوتار نوایی نخواهد خاست

یغمای جندقی
 
 
۱
۸۷۳
۸۷۴
۸۷۵
۸۷۶
۸۷۷
۱۰۲۲