گنجور

 
یغمای جندقی

گرامی فرزند غوغا را پندها سرودم و راه ها نمودم، مگر از تلواس بریدن باز آید و به هنجار پیوستن فراز. همه آب به هاون سودن افتاد، و به باد به چنبر پیمودن. از کاوش دوستان دشمن رو و آسیب این جور توان پرداز نه چندان هراسان است که به جز اندیشه گریز راهی داند، و مگر انداز پارس و پرداز خراسان گریز گاهی. داستانی شگرف و افسانه شگفت است که چنین بیچاره هیچ آزار که با هیچ چیز و با هیچ کس کارزارش نیست، به گناهی که جهانی به پاکی دامانش گواه است آلوده کرد و از کند و کوب و بند و چوب که سرکار سردار با همه سنگدلی ها باری درباره گناه پیشگان تباه اندیشگان سزاندید و روا نداشت فرسوده آید.

فریاد که روزگار بدخواه هنرمندان است و مردم روزگار صد چندان. فرزند من پند بشنو و کار بند، اگر نه پشیمانی بری و پریشانی بینی، جز با برادر خود نشست و خاست مکن، و با هیچ یک از این گروه که از بیرون یار رنگین اند و به دورن اندر ما زهرآگین، درست و راست مزی. پای درنگ فرا دامن کش و هر چه از خداوند پیش آید گردن نه. راز خویش از بیگانه و خویش نهفته دار و نیک و بد آنچه از این و آن نیوشی نا شنفته انگار. زبان از نکوهش دوست و دشمن درویش کن و پیوسته در بند راست کردن و درست آوردن رفتار و کردار خویش باش. پاس دلخواه خداوند و سپاس نان و نمک وی را پس از بندگی و پذیرش فرمان بار خدای بر همه کاری پیشی ده و زبان را همه جا و همه هنگام نگاهدار. اگر تلخی از کسی شنوی ترش منشین. در گفتن بیش از آنکه گویند بس خمش کن، باراستان جز داستان راستی مسگال، و از گفت نا استوار خاموش و لال زی. همواره با بهتر از خویش انجمن کن و با هر کس از در دانش و بینش از تو بیش سخن ران.

بار خدا را بر هر منش و روش که باشی فرامش مکن، و در خورد تاب و توان از پی خرسندی او کوش. زیرا که هر که ویش گرامی خواست کس خوار نیارد کرد و خوار او را نیز هیچ آفریده ای گرامی نتواند داشت، مصرع: هم چنان میرو که زیبا می روی.