گنجور

 
۱۴۲۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱ - وصف بهار و مدح آن شهریار

 

... مشاطه گل پیوست لؤلؤ خوشاب

عروس گلبن بربست گوهر الوان

به مجمر گل از بوی عود ماند اثر ...

... نه نقص یابی ازو و نه عیب در قرآن

کدام بند که او را نه نام اوست کلید

کدام دارد که او را نه ذکر او درمان ...

... به تیغ تیزش آباد این و آن ویران

شگفت نیست که آبست تیغ او بی شک

به آب باشد ویران جهان و آبادان ...

... چو سایه گردد تن از حسام چون خورشید

چو یخ شود دل در رزم همچو تابستان

ز هوا طعنه درافتد به نیزه ها لرزه ...

... ز ترک بچه که زاید ز بهر خدمت تو

چو کلک زاید برجسته قد و بسته میان

تو را سعادت چون بندگان کند خدمت

تو را جلالت چون چاکران برد فرمان ...

... همیشه تا بود از مهر پر ز نور فلک

همیشه تا شود از ابر پر ز گل بستان

به دولت اندر همچون زمانه گیتی دار

به نعمت اندر همچون سپهر نهمت ران

هزار شهر بگیر و هزار شاه ببند

هزار قصر برآر و هزار سال بمان

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۲ - هم در ستایش او

 

... با موی سمور و باخز ادکن

تابنده ز موی روی چون ماهش

چونانکه مه از میانه خرمن ...

... چون روی پری و رای اهریمن

بر بسته میان و در زده ناوک

بگشاده عنان و در چده دامن ...

... دشمن مالی و مال را دشمن

ببنند نبشته ناصح و حاسد

بر کلک و حسام دیده معدن ...

... بر دشمن تو جهان چه بیژن

آبستن شدن به فتح ها تیغت

پیداست نشان روی آبستن

آنک بنگر ز روی او یکسر

کارام نماندش گه زادن ...

... آنجا ز نشاط سرخ چون روین

ای شاه جهان تو بندگان داری

چون رستم و طوس و بیژن و قارن ...

... پیل افکن و شاه گیر و شیر اوژن

تا هر ساعت یکی تو را بنده

فتحی آرد تو را زهر معدن ...

... وز امر و مثال تو کشد گردن

بندی گردد رکاب بر پایش

طوقی گرددش جیب پیراهن ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴ - مدیح دیگر از آن پادشاه

 

... دردا کز هجر یار گشتم پر درد

غبناگز روزگار گشتم مغبون

باشد هرگز که باز بینم و بوسم ...

... برگ درختان مرا چو دیبه مرقون

بسته میان تنگ و روز و شب بگشاده

به رغم عشق از دو دیده بسته دو جیحون

گر نبدی آتش دلم به حقیقت ...

... گاه ببوسی لبان زاده خاتون

بنده ز هر منزلی فرستد شعری

در وی هر نکته ای چو لؤلؤ مکنون

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۵ - مدیح محمد بهروز

 

... وزیر زاده وزیری که از فنون و هنر

ز وصف و نعتش عاجز بود بیان و بنان

کمینه مایه از طبع اوست بحر محیط ...

... خطابهای تو را دهر برنهاد به سر

مثال های تو را باز بسته ملک به جان

فروغ عدل تو ایام ملک را خورشید ...

... که پای بیرون آرد ز دامن عصیان

مساعی تو در شر و خیر بست و گشاد

به تیغ صاعقه انگیز و کلک فتنه نشان

فری ز پویه آن بندیی که بند فلک

شود گشاده چو بیرون گذاردش زندان ...

... ز تیغ و نیزه نداری شکوه و بگرازی

چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان

بر آن جهنده پوینده دونده به طبع ...

... به اعتدال شب و روز را کند یکسان

به بوستان ها نظم قلاده گلبن

شود موافق با نقش حله نیسان ...

... ز دست بفت زمین کسوتی کند کهسار

ز کارکرد هوا زینتی زند بستان

برافکنند بهر کوه دیبه ششتر ...

... چو مست عاشق دامن کشان و نعره زنان

اگر به آب چو آبستن گران باشد

ز بهر شیر سبک باز مالیش پستان ...

... چو مهر مرحله آرد برابر میزان

بهار و تابستان من عزم خدمتت یابم

همه سلامت فصل بهار و تابستان

به فخر تا بنبوسم زمین درگه تو

به کام باز نبینم زمین هندستان ...

... چو من نداری مادح مرا عزیز بدار

چو من نداری بنده مرا ز پیش مران

چنانکه خواهی بینی مرا به هر مجلس ...

... به حق که داند گفتن چنانکه داند گفت

ثنا و مدح تو مسعود سعدبن سلمان

بهار گردد بزمت چو این قصیده خوش ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷ - مدح محمد وزیر و شرح گرفتاری خویش

 

بیار آن مه دیده و مهر جان

که بنده ست و چاکر ورا این و آن

از آن ماه پرورده مهر بخت ...

... ازو کس دهان ناف آهو نکرد

که نه زهره بستد ز شیر ژیان

چنان باشد اول که گویی مگر ...

... دهان را به خنده همی بوستان

کنون لب ز خنده نبندد همی

چو دامن تهی گشتش از زعفران ...

... ولیکن به جستن چو تیر از کمان

ز سمش همی در کف نعل بند

شکسته شود پتک های گران

به داس آنچه بر دارد از نعل او

دگر اسب را نعل بستن توان

همی سایه با او برابر رود ...

... پس او ضد ما آمد اندر سخن

که بسته دهانست و کفته زبان

اگر دو زبانست نمام نیست ...

... شرف گوهر خدمتش را به طوع

چو جزع یمانست بسته میان

کم از پایه قدر او هفت چرخ ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳۸ - ثنای ابوالرشد رشید

 

... زو بیفروخت چون ز مهر جهان

آنکه پیشش زمانه بست و گشاد

خدمت و مدح را میان و دهان ...

... سوی بالا کشد روان چو دخان

بر هوا ترس مرگ بنگارد

دهن شیر و دیده ثعبان ...

... سوخته دل همچو لاله نعمان

ور به بد بنگرد بر او گردد

چشم او چشم نرگس از یرقان ...

... تو بسی با هزار شیر ژیان

دل بر این و بر آن مبند که چرخ

همه این ملک را برد فرمان ...

... دختر رز به خانه دهقان

می بخواه و به خرمی بنشین

وآنکه خواهی ز بندگان بنشان

داد گیتی بدادی اندر جود

داد سرما ز خز و می بستان

دشمنان را به موج مرگ انداز ...

... عالمی را ز نیستی برهان

مرغزار نشاط را بنیاد

به وزیر آن هزبر هندستان

آنکه از گوهرش به چرخ رسید

رتبت گوهر بنی شیبان

شرح احوال من ز من بشنو

چه شنوی از فلان و از بهمان

بنده ام تو را به طوع و به طبع

برسیده ز تو به نام و بنان

مدحت تو مرا عروس ضمیر ...

... هوش تو گه به قول مدحت خوان

بسته پیشت کمر دو پیکروار

بت مشکوی و لعبت کاشان

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۰ - مدح عمادالدوله رشید خاص

 

چو کردم از هند آهنگ حضرت غزنین

بر آن محجل تازی نهاد بستم زین

شبی شده به من آبستن و من اندر وی

ز ضعف سمع و بصر سست مانده همچو جنین ...

... سراب پشت زمین کرده پر تف دوزخ

سموم روی هوا بسته از دم تنین

چو رنج هجران در کوه سنگ تو بر تو ...

... نخفت چشمم در راه لحظه ای گر چند

ز ریگ و سنگ بسی بود بستر و بالین

بدان ببردم ازو جان که بود پیوندم ...

... ثنات گویم همواره بر سر تحسین

به نزد خالق والله که مستجابست آن

به نزد خلقان بالله که مستحب است این ...

... جهانت مادح و داعی سپهر و دولت رام

زمانه بنده و چاکر خدای یار و معین

تو آن کسی که دعای تو بر زمین نرود ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۲ - ستایش استاد رشیدی

 

... چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن

بنفشه کارد بر من طپانچه همی

چو سان نرویدم از دیدگان همی روین ...

... نیارد آمد نزدیک من جز از روزن

شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز

غم دراز مرا اندرو کند چو رسن

بایستاده و بنشسته پیش من همه شب

چو بنده سره شمع و چو یار نیک لگن

من این قصیده همی گفتم و همی گفتم ...

... که پیش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن

در استقامت احوال زود بنماید

مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن ...

... به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن

یگانه بنده شاهم گزیده چاکر او

ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن ...

... هر آن قصیده که نزدیک تو فرستم من

نکو بخوان و بیندیش و بنگر و سره کن

مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۵ - اندرز و تنبیه

 

... نه نهالی نشاندی به زمین

نه بنایی برآردی به جهان

جمله کون و فساد عالم را ...

... از پس یکدگر همی آرد

گه زمستان و گاه تابستان

به چنین پوشش و چنین دیوار ...

... کز پس تو نشست خلق شود

این همه خانه و همه بستان

عاقبت گر به پیش چشم آرند ...

... وز پی دیگران درخت نشان

در بناهای مردمان بنشین

داد شادی و خرمی بستان

شکر و منت خدای عالم را ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۸ - ناله از بند و زندان و مدح ثقة الملک طاهر

 

مقصور شد مصالح کار جهانیان

بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان

در حبس و بند نیز ندارندم استوار

تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان ...

... با یکدیگر دمادم گویند هر زمان

خیزید و بنگرید مبادا به جادویی

او از شکاف روزن پرد بر آسمان ...

... با این دل شکسته و با دیده ضعیف

سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران

از من همی هراسند آنان که سالها ...

... با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان

دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز

ندهد زمانه رانده کین تو را امان ...

... بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را

گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان

از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست ...

... والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت

نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان

ای بر هوات خلق همه سود کرده من ...

... گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان

تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای

هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان

بندم همی چه باید کامروز مر مرا

بسته شود دو پای به یک تار ریسمان

چون تار پرنیان تنم از لاغری و من ...

... کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان

غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار

بی آلت سلاح بزد راه کاروان ...

... هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان

اکنون درین مرنجم در سمج بسته در

بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان

رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست

خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان ...

... گویی همی دریغ که باطل شود فلان

آری به دل که همچو دگر بندگان نیک

مسعود سعد خدمت من کرد سالیان ...

... معذور دارمش که شکایت مرا ز تست

نه بود و هست بنده تو گنبد کیان

ور روزگار کرد نه او هم غلام تست

از بهر من بگوی مر او را که هان و هان

مسعود سعد بنده سی ساله منست

تو نیز بنده منی این قدر را بدان

کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم

کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان ...

... معزول نیست طبع من از نظم گرچه هست

معزولم از نبشتن این گفتها بنان

خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل ...

... اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان

بنیوش قصه من و آنگه کریم وار

بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴۹ - هم در مدح آن بزرگ

 

فراخت رایت ملک و ملک به علیین

کفایت ثقت الملک طاهربن علی

که قوت تن دادست و شادی دل دین ...

... حریم ملک چنان شد ز امن و حشمت او

که بنده وار برد سجده کبک را شاهین

نمونه ای ز فروزنده عفو او فردوس ...

... هوای جان بفروزد گرش بتابد مهر

بنای عمر بسوزد گرش بجوشد کین

نه بی ثناش دهد طبع عقل را امکان ...

... درنگ حزم تو در مغز کوه گیرد جای

شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین

اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند ...

... به ارج زر عیارست و قدر در ثمین

یقین بدانی چون بنگری که در هر بیت

یکانگی به هوای تو کرده شد تضمین ...

... به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند

همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالین

نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند

نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین

به شادکامی بنشین و زاده انگور

بخواه و بستان از دست بچه تسکین

به صف و جرم هوا و به بوی مشک تبت ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۰ - در مدح سلطان مسعود

 

... اقبال را به نام بزرگی تو سرین

برسان نوعروسان از نور بسته چرخ

خورشید را عصابه جاه تو بر جبین ...

... از دست و رای و بخشش و پیکار بی گمان

چون نیک بنگریم ز روی خرد یقین

چون ابر در بهاری و چون مهر در شرف ...

... کاندک شمرد گنج یسار تو را یمین

مامور شد بیان تو را چون بیان بنان

تا هر هنر به نزد تو شد چون نگین نگین ...

... چون جسم و روح ملک و سعادت شوند جفت

از پیش آنکه بندد در حرف میم و سین

مجد و سنا و عاطفت و رج و دولتست ...

... گشتند سرفراز عزیزانت بر ملوک

چونانکه بر بنات سرافراز شد بنین

جاوید ماند خواهی اندر کنار ملک ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۱ - ستایش شهریار

 

... بر باره چو گردون رانده همه شب چون مه

کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین

از جمع سرافرازان وز جمله کین داران ...

... کت قدر فلک رتبت بگذشت ز علیین

هستی تو چو کیخسرو هر بنده به پیش تو

چون رستم و چون بیژن چون نوذر و چون گرگین ...

... نوروز بدیع آمد با فتح و ظفر همره

بنگر که چه خوب آمد بادی مه فروردین

از سبزه چون مینا کردست زمین مفرش

وز گلبن چون دیبا بسته ست هوا آذین

از شادی بزم تو امسال بهاری شد ...

... هم گونه هر شادی در باغ طرب می خور

هم زانوی هر نصرت در صدر طرب بنشین

تا دور کند گردون تا نور دهد کوکب

تا سبز بود بستان تا بوی دهد نسرین

هرچ آیدت اندر دل هرچ افتدت اندر سر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۴ - هم در مدح او

 

... عمود سیم شاهستی ابر سیمابگون خفتان

چو روی از کله بنمودی به گیتی روز افکندی

به روی کوه و صحرا بر به نور مهر شادروان ...

... به دشت اندر شده تیغش چو زلف دلبران پیچان

نه جز خار خسک بستر نه جز سنگ سیه بالین

نه جز باد وزان رهبر نه جز شیر سیه رهبان ...

... پدیدار آمدی کوهی چو رایش محکم و عالی

بنش بگذشته از ماهی سرش بگذشته از سرطان

ز راوه

گذشتی چون ز نیل مصر بر موسی بن عمران

همه کاری توان کردن چو باشد یاورت نصرت ...

... شهنشاهی که او داده سریر ملک را رتبت

خداوندی کز او گشته قوی مر ملک را بنیان

بدو عالی شده دولت بدو صافی شده نیت ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۵ - ستایش دیگر از آن پادشاه

 

الا ای باد شبگیری گذر کن سوی هندستان

که از فر تو هندستان شود آراسته بستان

به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می ده

که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران

ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک

چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان ...

... تو را کشتی چه کار آید به هر آبی که پیش آید

گذر کن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران

کرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت ...

... کمر شمشیر و اندر وی مرصع کرده گوهرها

که این را از میان برکش جهان از دشمنان بستان

سپاهی بر نشان بی حد به کین جستن همه چیره

ز گیتی جور بردار و ز عالم فتنه ها بنشان

گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۶ - هم در مدح او

 

... باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر

تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان

تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل ...

... وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان

تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست

گلبن به خدمتش کمر زر بر میان

تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد ...

... با طبع او هوای سبک چون زمین گران

بر ملک او سیاست او گشته پای بند

بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۷ - مدیح دیگر از آن پادشاه

 

... چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد

بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان

پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش ...

... نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی

که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان

مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو ...

... درو نبینند از قحط و از نیاز نشان

هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش

به عمرها نکند دست حادثه ویران ...

... سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت

زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان

به عون دولت عالم به دوستان بسپار

به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان

بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح ...

... علامت ملکی از سپهر بر گذران

ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور

به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۸ - همورا ستوده است

 

... هست گل سرخ زیر قطره باران

گفتمش امروز نزد چاکر بنشین

و آتش هجران من زمانی بنشان

گفتا برخیز و سوی خدمت بشتاب ...

... تو به بلا رام و سهم تو به خراسان

بسته ایام را به ظل تو راحت

خسته افلاس را سخای تو درمان ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۳۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۰ - مدح ثقة الملک طاهربن علی

 

... ملک سلطان به دولت سلطان

ثقت الملک طاهربن علی

آنکه گردون چو او نداد نشان ...

... در گشاده ولیش را نصرت

راه بسته عدوش را خذلان

کرده در زیر دست و زیر قدم ...

... رخ نیکوست زیر خال جمال

دو رخ درج زیر نقش بنان

مرکب فکرتست و همچو سوار ...

... آفریند دگر چهار ارکان

دورها در هم آنچنان بندد

که نیابد ره اندر او حدثان

از زمستان چو بهره برداری

آردت نوشکفته تابستان

بنگر اکنون که از پی بزمت

چون برآراست باغ را نیسان ...

... نه عجب گر ز حرص عشرت تو

گل دمد سال و ماه در بستان

نه شگفت ار هزار دستان نیز ...

... نه زیادت این و نه نقصان

که نکردی ز بنده یاد شبی

در چمن ها به پیش آن ایوان ...

... بر کشیده به آسمان الحان

کرده بنده به شکر نعمت تو

بر بدیهه ترانها پران ...

... پار بودم ز جمله اعیان

اسب بسیار و بنده بی حد

مال انواع و نعمت الوان ...

... که برون آریم ازین زندان

بنشانی مرا تو بر خوانی

که ازو زاده چشمه حیوان ...

... که ازین پیش داده ای زآنسان

باز من بنده را بیارایی

این سرو تن به اطلس و برکان ...

... ماند یک آرزو بخواهم خواست

شاد بنشین و مطربان بنشان

ایستاده به بوی تو عباس ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۴۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۲ - ارسلان بن مسعود را ستاید

 

... جهان و فلک مدح و فرمانش را

گشاده دهانست و بسته میان

نه چون دولت او جهان فراخ ...

... ز سهمش بلرزد همی بحر و بر

ز جودش بنالد همی کوه و کان

ز جودست بر گنج او کاربند

ز عدلست بر ملک او پاسبان ...

... دلش باد از مملکت شادمان

فلک پیش شاهیش بسته کمر

زمانه به شادیش کرده ضمان

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۷۰
۷۱
۷۲
۷۳
۷۴
۵۵۱