گنجور

 
مسعود سعد سلمان

فراخت رایت ملک و ملک به علیین

کفایت ثقت الملک طاهربن علی

که قوت تن دادست و شادی دل دین

بهار کرد زمان و بهشت کرد زمین

سپهر قدر بزرگی که بر عدو و ولی

بضر و نفع بگردد همی سپهر آیین

حریم ملک چنان شد ز امن و حشمت او

که بنده وار برد سجده کبک را شاهین

نمونه ای ز فروزنده عفو او فردوس

نشانه ای از گدازنده خشم او سجین

هوای جان بفروزد گرش بتابد مهر

بنای عمر بسوزد گرش بجوشد کین

نه بی ثناش دهد طبع عقل را امکان

نه بی هواش کند شخص روح را تمکین

گمان او دل او را گواهی ندهد

که نه سجل کند او را به وقت علم یقین

به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی

عروس روز که گیتی ازو برد تزیین

ز حرص طلعت او بر زند ز گردون سر

ز شوق خدمت او برنهد به خاک جبین

زهی زدوده و افزوده دین و دولت را

به رأی های صواب و به عزم های متین

هزار جوی گشاده به پیش جود روان

هزار حصن کشیده به پیش ملک حصین

بکرد حشمت تو کار رایت و مرکب

نمود خامه تو فعل خنجر و زوبین

ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا

سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین

در آفرینش اگر مرکبی شدی اقبال

به نام جاه تو بودیش داغ گرد سرین

وگرنه مهر فراوان شدی و این نه رواست

به نقش نام تو زادی ز کان و کوه نگین

درنگ حزم تو در مغز کوه گیرد جای

شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین

اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند

ز کوه قافش پا سنگ پله شاهین

دل ولی و عدوی تو را امید و نهیب

که هست اصل حیات و ممات از آن و ازین

همی نوازد چون زیر رود از زخمه

همی شکافد چون مغز سنگ از میتین

اگر نباشد رای تو را سپهر دلیل

وگر نگردد عز تو را ستاره معین

شکسته بینی جرم صحیفه گردون

گسسته یابی عقد طویله پروین

به قبض و بسط ممالک ندید چون تو ثقه

بحل و عقد خزاین نیافت چون تو امین

زبان بخت همی آفرین کند بر تو

که آفرین همه دشمنانت شد نفرین

بدین ثنا که فرستاده ام تو را زیبد

که تو ز خلق گزینی و این ز حسن گزین

معانی هنرت داد فهم را تعلیم

معالی شرفت کرد ذهن را تلقین

به فال اختر سعدست و نور چشمه مهر

به ارج زر عیارست و قدر در ثمین

یقین بدانی چون بنگری که در هر بیت

یکانگی به هوای تو کرده شد تضمین

تو شاه محتشمانی و از تو نستاند

عروس خاطر من جز رضای تو کابین

شود به دولت مخصوص اگر شود مخصوص

به گاه انشاد از لفظ تو به یک تحسین

چنان کنم پس ازین مجلس تو در مه دی

که دشت گشته ست اکنون ز ماه فروردین

خدای داند گر آرزو جز این دارم

که در دو دیده کشم خاک حضرت غزنین

ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن

دو گوش صوت نیوش و دو چشم صورت بین

به مجلس تو که پیوسته جای دولت باد

بیان کنم همه احوال خویش غث و سمین

بزرگوارا پشت زمین و روی هوا

به رنگ و بوی دگر شد ز دور چرخ برین

ز باد و ابر نشیب و فراز ساده و کوه

به رنگ دیبه روم است و نقش بیرم چین

چمان تذروان بر فرش های بوقلمون

نوان درختان در حله های حورالعین

به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند

همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالین

نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند

نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین

به شادکامی بنشین و زاده انگور

بخواه و بستان از دست بچه تسکین

به صف و جرم هوا و به بوی مشک تبت

به رنگ چشم خروش و به طبع ماء معین

لطیف باده شادی ز دست لهوستان

لذیذ میوه نهمت ز شاخ دولت چین

ز قدر و قدرت بر تارک سپهر خرام

به فرو بسطت بر دیده زمانه نشین

همه سیادت و رز و همه سخاوت کن

همه سعادت یاب و همه جلالت بین

مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان

منازع تو ز انده چو آب رخ پرچین

ز من ثنا و ز لفظ ممیزان احسنت

ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمین