گنجور

 
۱۲۲۱

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶ - در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... دخترکان بیست بیست خفته به هر سو

پهلو بنهاده بیست بیست به پهلو

گیسو در بسته بیست بیست به گیسو

گیسوشان سبز و گیسو از سر زانو ...

... روز دگر آنگهی به ناوه و پشته

در بن چرخشتشان بمالد حمال

باز لگد کوبشان کنند همیدون ...

... مرد سر خمش استوار بپوشد

تا بچگان از میان خم بنجوشد

آید هر ساعتی و پس بنیوشد

تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال

چون بنشیند زمی معنبر جوشه

گوید کایدون نماند جای به نوشه ...

... همچو سلیمان که بیش بود ز داوود

بیشتر از زال بود رستم بن زال

باش که آن پادشه هنوز جوانست ...

... هر که همی خواهد از نخست جهان را

دل بنهد کارهای صعب و گران را

هر که بجنباند این درخت کلان را ...

... کش برساند به هر مراد دل امسال

مملکت خانیان همه بستاند

بر در ما چین خلیفتی بنشاند

مرز خراسان به مرز روم رساند ...

... ملک بگیر و سر خوارج بفتال

بنشین در بزم بر سریر به ایوان

خرگه برتر زن از سرادق کیوان ...

منوچهری
 
۱۲۲۲

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷ - در وصف صبوحی

 

... در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش

سوسن کافور بوی گلبن گوهر فروش

وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین

شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه

شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه

ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه ...

... گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار

همچو عروسی غریق در بن دریای چین

وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست ...

... دستگکی موردتر گویی برپر زده ست

شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزده ست

بر دو بناگوش کبک غالیه تر زده ست

قمریک طوقدار گویی سر در زده ست ...

منوچهری
 
۱۲۲۳

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۸ - در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان

 

... و آمد پدید باز همه دشت پرنیان

از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت

سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت

برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت

چون باد نوبهار برو دوش برگذشت

شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت

افکند نیلگون به سرش معجر کتان ...

... وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم

زو دسته بست هر کس مانند صد قلم

بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم ...

... چون روی دلربای من آن ماه سعتری

زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری

گویی که زر دارد یک پاره در میان ...

... وانگه پیاله ها همه آگنده مشک و بان

بنمود چون ز برج بره آفتاب روی

گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی

چون دید دوش گل را اندر کنار جوی ...

... تا برگرفت ابر ز صحرا حجاب ها

بستند باغ ها ز گل و می خضاب ها

برداشتند بر گل و سوسن شراب ها ...

... چون می گرفت عاشق بر باغ بگذرد

اطراف گلستان را چون نیک بنگرد

پیراهن صبوری چون غنچه بردرد

از نرگس طری و بنفشه حسد برد

کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان ...

... خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان

اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد

کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد ...

... خورشید زد علامت دولت به بام تو

تا گشت دولت از بن دندان غلام تو

چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو ...

منوچهری
 
۱۲۲۴

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

بوستانبانا حال و خبر بستان چیست

وندرین بستان چندین طرب مستان چیست

گل سر پستان بنموده در آن پستان چیست

وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست ...

... اور مزدست خجسته سر سال و سرماه

باز در زلف بنفشه حرکات افکندند

دهن زرد خجسته به عبیر آگندند ...

... بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند

سرو را سبزقبایی به میان در بندند

بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه

سندس رومی در نارونان پوشاندند

خرمن مینا بر بید بنان افشاندند

زندوافان بهی زند زبر برخواندند ...

... مساله خواند تا بگذرد از شب سه یکی

بسته زیر گلو از غایه تحت الحنکی

ساخته پایکها را ز لکا موزگکی ...

... نامه گه باز کند گه به هم اندر شکند

به دو منقار زمین چون بنشیند بکند

گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه ...

... وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار

در بنش تازه مداد طبری برده به کار

چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار ...

... بشدش کالبد از تابش خورشید تباه

اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت

هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت ...

... دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه

قوم فرعون همه را در بن دریا راند

آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند ...

... تا به جایست جهان ملک به جایست ترا

بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا

که خداوند جهان راهنمایست ترا ...

منوچهری
 
۱۲۲۵

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۰ - در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست

دست تابستان از روی زمین کوتاهست

آب انگور خزانی را خوردن گاهست ...

... شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی

که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی

همه را زاد به یک دفعه نه پیش و نه پسی ...

... سیر بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر

کردشان مادر بستر همه از سبز حریر

نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر ...

... تا خداوند پدیدار کندتان سببی

بچگانش بنهادند تن خویش برآب

نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب

گرد کردند سرین محکم کردند رقاب ...

... رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش

در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش

بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش ...

... گفت لا حول و لا قوة الا بالله

ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه

همه آبستن گشتند به یک شب که و مه

نیست یک تن به میان همگان اندر به ...

... نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد

همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد

این مکافات چنین باشدتان اجر شبی

راست گویید که این قصه و این نادره چیست

وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست

این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست ...

... دختران رز گفتند که ما بیگنهیم

ما تن خویش به دست بنی آدم ننهیم

ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم

ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم ...

... چون شب آید برود خورشید از محضر ما

ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما

وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما ...

... زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند

تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند

بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند

چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند ...

... قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید

نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید

باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید ...

... ملک شیردل پیلتن پیلنشین

بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین

نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین ...

... میر کز گوهر پاکیزه محمود بود

همچو محمود بنای کرم و جود بود

هر کجا عود بود بوی خوش عود بود ...

منوچهری
 
۱۲۲۶

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۱ - در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... مهرگان آمد در باز گشاییدش

اندرآرید و تواضع بنماییدش

از غبار راه ایدر بزداییدش

بنشانید و به لب خرد بخاییدش

خوب دارید و فراوان بستاییدش

هر زمان خدمت لختی بفزاییدش ...

... وان ترنج ایدر چون دیبه دیناری

که بمالی و بمالند و بنگذاری

زو به مقراض ارش نیمه دو برداری ...

... دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا

سر او بسته به پنهان ز درون عمدا

سر ماسورگکی در سر او پیدا ...

... گفت بسم الله و اندر شد ناگاهان

تاک رز را دید آبستن چون داهان

شکمش خاسته همچون دم روباهان ...

... چون شدم غایب از درت به لرزانی

نیکمردی بنشاندم به نگهبانی

با همه زیرکی و رندی و پردانی ...

... که نخسبیده شبی در بر من نفسی

هستم آبستن لیکن ز چنان جنسی

که نه اویستی جنی و نه خود انسی ...

... جبرییل آمد روح همه تقدیسی

کردم آبستن چون مریم بر عیسی

بچه ای دارم در ناف چو برجیسی ...

... و گر استیزه کنی با تو برآیم من

روز روشنت ستاره بنمایم من

اگرم بکشی برکشتن تو خندم

من چو جرجیس تن خویش بپیوندم

ور بدری شکم و بندم از بندم

نرسد ذره ای آزار به فرزندم ...

... برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت

همه را در بن چرخشت فکند از پشت

لگد اندر پشت آنگاه همی زد و مشت ...

... خونشان افکند اندر خم سنگینه

بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی

افسر هر خم چون افسر دراجی ...

... رزبان گفت که مهر دلم افزودی

وانهمه دعوی را معنی بنمودی

راست گفتی و جز از راست نفرمودی ...

... زین سپس خادم تو باشم و مولایت

چاکر و بنده و خاک دو کف پایت

با طرب دارم و مرد طرب آرایت ...

... باده ای دید بدان جام در افتاده

که بن جام همی سفت چو سنباده

گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده ...

... که درو عاجز گردند خردمندان

مایه راحت و آزادی دربندان

خدمتش را هنر و جود چو فرزندان ...

... باد چون ابر گهربار به آزادان

از نکوکاران و ز فرخ بنیادان

در خطش از ری تا ساحت عبادان

منوچهری
 
۱۲۲۷

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » بسم الله الرحمن الرحیم

 

الحمدلله رب العالمین و العاقبة للمتقین و لا عدوان الا علی الظالمین و الصلوة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله و صحبه الاکرمین اجمعین

اما بعد چنین گوید جمع کننده این کتاب امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر ابن قابوس بن وشمه گیر بن زیار مولی امیرالمؤمنین با فرزند خویش گیلانشاه که بدان ای پسر که من پیر شدم و پیری و ضعیفی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابتی می بینم که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد پس ای پسر چون من نام خویش در دایره گذشتگان دیدم مصلحت {چنان دیدم} که پیش از آنکه نامه عزل به من رسد نامه ای اندر نکوهش روزگار و سازش کار و بیش بهرگی جستن از نیک نامی یاد کنم و ترا از آن بهره مند کنم بر موجب مهر پدری تا پیش از آنکه دست زمانه ترا نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری و فزونی یابی و نیک نامی هر دو جهان حاصل کنی و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند آنگاه از من آنچه شرط مهر پدری است آمده باشد اگر تو از گفتار من بهره نیک نجویی چون بندگان دیگر باشند بشنودن و کار بستن نیک به غنیمت دارند و اگر چه سرشت روزگار بر آن جمله آمد که هیچ فرزند پند پدر خویش را کار نبندد که آتشی در باطن جوانان است که از روی غفلت پنداشت خویش ایشان را بر آن دارد که دانش خویش برتر از دانش پیران دانند اگر چه مرا این معلوم بود مهر و شفقت پدری مرا یله نکرد که خاموش باشم پس آنچه از موجب طبع خویش یافتم در هر بابی سخنی چند جمع کردم و آنچه شایسته و مختصر تر بود اندرین نامه نوشتم اگر از تو کاربستن خیزد خود پسند آمد و الا آنچه شرط پدری بود کرده باشم که گفته اند که بر گوینده بیش از گفتار نیست چون شنونده خریدار نیست جای آزار نیست

بدان ای پسر که سرشت مردم چنان آمد که تکاپو ی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد به گرامی ترین خویش بگذارند اکنون نصیب من ازین جهان این سخن آمد و گرامی ترین من تویی چون ساز رحیل کردم آنچه نصیب من آمده بود پیش تو فرستادم تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی و چنان زندگانی کنی که سزاوار تخمه پاک توست و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگ است و شریف از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوسته ملوک جهانی جدت شمس المعالی قابوس بن وشمه گیر و نبیره ات خاندان ملوک گیلان است از فرزندان کیخسرو و ابوالمؤید بلخی خود کار او و شرح او در شاهنامه گفته است ملوک گیلان به جدان ترا زو یادگار آمد و جده تو مادرم ملک زاده مرزبان بن رستم بن شروین دخت بود که مصنف کتاب مرزبان نامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی سلطان محمود ناصرالدین بود و جده من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود

پس ای پسر هشیار باش و قیمت برادر خویش بشناس و از کم بودگان مباش هر چند که من نشان خوبی و روزبهی می بینم اندر تو یکی گفتار بر شر{ط} تکرار واجب است و آگاه باش ای پسر که روز رفتن من نزدیک ست و آمدن تو نیز بر اثر من زود باشد که تا امروز که درین سرای سپنجی باید که بر کار باشی و پرورشی که سرای جاودانی را شاید حاصل کنی که سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او ازین سرای باید جست که این جهان چون کشتزار ی ست آنچه درو کاری دروی از بد و نیک همان بدروی و دروده خویش کس در کشت زار نخورد و آبادانی سرای فانی از سرای باقی ست و نیک مرد ان درین سرای همت شیران دارند و بد مردان فعل سگان و سگ هم آنجا که نخجیر کرد بخورد و شیر چون نخجیر صید کرد جای دیگر خورد و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن پس نخجیر اینجا کن تا وقت خوردن در سرای باقی آسان بود که طریق آن سرای با بندگان طاعت خدا است عزوجل و ماننده آن کس که راه خدا جوید و طاعت خدای تعالی چون آتشی است که هر چند نکویش برافروزی برتری و فزونی جوید و مانند این کسی است که از راه خدای دور بود چون آبی بود که تا هر چند بالاش دهی فروتری جوید و نگونی پس ای عزیز من بر خویشتن واجب دان شناختن راه خدای تبارک و تعالی جل و جلاله و عم نواله و عظم شأنه و شروع کردن در راه حق جل و علا از سر اهتمام و حضور تمام چناچه مجتهدان مردانه و سالکان فرزانه درین راه قدم از سر ساخته اند بلکه از سر سر برخاسته و از خود فانی شده و پشت پا و پشت دست بر عالم فانی و باقی زده و در عالم سر و وحدت طالب و جویای واحد احد گشته و در آن پیدا ناپیدا حریق و غریق شده و از سر طوع و رغبت جان ایثار کرده زهی سعادت آن نیک بخت بنده ای که وی را این دولت دست دهد و به خلعت و تشریف شریف این درجه و مقام مستسعد و سرافراز گردد صمدا و معبودا جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای و اگر بیچاره عاصی یی که از سر غفلت و جهالت زمام اختیار از دست وی بیرون رفته و قدمی چند بغیر اختیار به متابعت شیطان و هوا ء نفس اماره بی راه نهاده و از جاده شریعت و طریقت محمدی صلی الله علیه و علی آله و اصحابه اجمعین الطیبین الطاهرین بیرون افتاده از راه کرم و لطف بی چون آن بنده بیچاره ضعیف را از ضلالت و گمراهی و قید شیطان مردود لعین خلاصی بخش بخیر یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و پس بدان ای پسر که این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم امید که بر مصنف و خواننده و نویسنده و شنونده مبارک و میمون افتد انشاءالله و تعالی وحده العزیز

فهرست ابواب ...

عنصرالمعالی
 
۱۲۲۸

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب اول: اندر شناخت راه حق تعالی

 

بدان و آگاه باش ای پسر که نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عزوجل که ناشناس را بر وی راه نیست و جز او همه شناخته گشته ست و شناسنده حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس شوی و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقاش نقش تا در منقوش قبول نقش نبود هیچ نقاش بر وی نقش نتواند کرد نه بینی که موم نقش پذیرنده تر از سنگ است و از موم مهره سازند و از سنگ نسازند پس در همه شناخته قبول شناخت است و آفریدگار قابل آن و تو به گمان در خود نگر و در آفریدگار منگر که او را بشناس به بصیرت عقل و نگر تا درنگ ساخته راه سازنده از دست تو برناید که هم درنگی زمان بود و زمان گذرنده است و گذرنده را آغاز و انجام و این جهان را که بسته همی بینی ببند او خیره ممان و بی گمان مباش که بند ناگشاده نماند و در آلا و نعما آفریدگار اندیشه کن و در آفریدگار مکن که بیراه تر کسی آن بود که جایی که راه نبود راه جوید چنانکه رسول گفت علیه السلام تفکروا فی آلاء الله و لا تفکروا {فی} ذاته و اگر کردگار ما بر زبان خداوندان شرع بندگان را گستاخی شناختن راه خود ندادی هرگز کس را دلیر ی آن نبودی که اندر شناختن راه خدای تعالی سخنی گفتی که به هر نامی و به هر صفتی که حق را بدان بخوانی بر موجب عجز و بیچارگی خویش دان نه بر موجب الهیت و ربوبیت وی که خداوند را هرگز بسزای او نتوانی ستودن پس چون او را بسزا شناختی بتوان ستودن پس اگر حقیقت توحید خواهی که بدانی بدانکه هر چیزکی در تو محال ست در ربوبیت صدق است چون یکی ای که هر یکی را به حقیقت بدانست از محض شرک بری گشت و یکی بر حقیقت خدای است عزوجل و جز او همه دو و هر چه به صفت دو گردد یا ترکیب آن دو بود چون عدد و جمع دو بود چون به صفات یا به صورت دو بود چون جوهر یا به تولد دو بود چون اصل و فرع یا مکان دو بود چون عرض یا به وهم دو بود چون عقل و نفس یا به اعتدال دو بود چون طبع و صورت یا در مقابله چیزی دو بود چون مثل و شبه یا از بهر ساز چیزی دو بود چون هیولی و عنصر یا از برای صدر دو بود چون مکان و زمان یا از برای حد دو بود چون گمان و نشان یا از برای قبول دو بود چون خاصیت یا بیش وهم بود چون مسکوک یا هستی و نیستی جز او بود چون ضد و فوق و هر چه جز او چگونه گی دارد چون قیاس این همه نشان دوی است و این را به حقیقت یکی نتوان گفت یکی به حقیقت خدای است عزوجل چون چنین بود این چیز ها که نشان دوی است جز از حق سبحانه و تعالی بود حقیقت توحید آنست که بدانی که هر چه در دل تو آید نه خدای بود که حق تعالی آفریدگار آن بود بری از شبه و شرک تعالی الله عما یصفون الملحدون و هو خبیر بما یعملون و الله عالم الغیب و الشهادة

عنصرالمعالی
 
۱۲۲۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب ششم: اندر فروتنی و افزونی هنر

 

بدان و آگاه باش که مردم بی هنر مادام بی سود باشند چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بی هنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بی بهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر چنانک گفته اند الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند هم داستان مباش آن نشانی بود نام آن بود که تو به هنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنرها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جل جلاله از همه آفریده های خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران به ده درجه که در تن اوست پنج از درون و پنج از بیرون اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست نه برین جمله که آدمی راست پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن گفت که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی که گفته اند هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بی فایده دوری گزین که سخن بی سود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کرده اند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملاء هیچ کس را پند مده که گفته اند النصح بین الملاء تقریع اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز به بریدن و تراشیدن راست نگردد چنانک به سخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود به عطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفته مال زودتر شوند که فریفته سخن و از جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن به غلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت هم آنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا بازیابی و به زیان و به غم مردم شادی مکن تا مردمان به زیان و غم تو شادی نکنند داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است علیه السلام الدال علی الخیر کفاعله و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان به تو رسد پیش از آنک بجای دیگر روی و چون تو با کسی نکویی کنی بنگر که اندر وقت نکویی کردن هم چندان راحت به تو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج به وی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود به کسی بد نیاید و چون به حقیقت بنگری بی ضجرت تو از تو به کسی رنجی نرسد و بی خوشی تو راحتی از تو به کسی نرسد درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هرکه در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کرده ست چون به حقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن برحقم و مرا بدین سخن مصدق دارند پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یک روز بر دهد

حکایت شنیدم که متوکل را بنده ای بود فتح نام بغایت خوبروی و روزبه و همه منبرها و ادب ها آموخته و متوکل او را به فرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی این فتح خواست که شنا کردن آموزد ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می نمود که شنا آموخته ام یک روز پنهانی استاد به دجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی می رفت فتح را بگردانید چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد چون وی را آب باره ببرد و بر کنار دجله سوراخ ها بود چون به کنار آب به سوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد بدین وقت باری خود را ازین آب خون خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند و هر جای طلب می کردند تا سر هفت روز را اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد فتح را بدید شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی گفت پنج هزار دینار نقد بدهم ملاح گفت یافتم فتح را زنده زورقی بیاوردند و فتح را ببردند متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند وزیر را بفرمود و گفت که در خزینه من رو هر چه هست یک نیمه به درویشان ده بدادند آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنه هفت روزه است فتح گفت یا امیرالمؤمنین من سیرم متوکل گفت مگر از آب دجله سیر شدی فتح گفت نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوییت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکویی خواهد کرد تا نترسد چنین منادی کردند روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس متوکل گفت به چه نشان مرد گفت به آن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف متوکل گفت نشان درست است اما چندگاهست که تو درین دجله نان می اندازی محمد بن الحسین گفت یک سال است متوکل گفت غرض تو ازین چه بود مرد گفت شنوده بودم که نیکی کن و به آب انداز که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود آنچ توانستم همی کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد متوکل گفت آنچ شنیدی کردی بدانچ کردی ثمره یافتی متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده اند و بر روزگار القایم بامرالله من به حج رفتم ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانه خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم

پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را به نکوکاری به مردمان نمای و چون نمودی به خلاف نموده مباش و به زفان دیگری مگوی و به دل دیگر مدار تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کارها داد از خود بده که هرکه داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه گین مشو که این فعل کودکان باشد و بکوش تا به هر محال از حال خویش نکردی که بزرگان به هر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن به غم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن به شادی ست آن را به غم مشمر و به وقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهای جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد به خاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکویی کن و پیران قبیله خویش را حرمت دار چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت الشیخ فی قومه کالنبی فی امته ولکن به ایشان مولع مباش تا هم چنانک هنر ایشان می بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی به مقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن به گمان ایمن مباش که زهر به گمان خوردن از دانایی نباشد و به هنر خود غره مشو و اگر به بی خردی و بی هنری نان بدست توانی آوردن بی خرد و بی هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را به زیان نزدیک کند از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را به منفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود یا بکار بستن آن چیز که {دانی} یا به آموختن آن چیز که ندانی

سقراط گفت که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایه ای بهتر از شرم نیست پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت از بهر آنک هرگاه به چشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم بل که نیز از دشمنان یابم اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود آن فعل بد از خویشتن دور کنم پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی نه از دانا و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن که فزونی بر همه هم سران خویش به فضل و هنر توان کرد چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون تر دانند از همه سران تو به قدر و به فضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او به فضل و هنر جهد کند تا فاضل تر و هنرمندتر شود پس هرگاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود که گفته اند که کاهلی فساد تن باشد اگر تن ترا فرمان برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند نه بمراد که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند پس تو تن خود را به ستم فرمان بردار گردان و بقصد او را به طاعت آر که هر که تن خود را فرمان بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان بردار خویش کردی به آموختن هنر سعادت دو جهان یافتی که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایه همه نیک ها اندر دانش و ادب است خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راست گویی و پاک دینی و پاک شلواری و بی آزاری و بردباری و شرمگینی است اما به حریت شرمگینی اگر چه گفته اند که الحیاء من الایمان بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد که بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرض های خویش بازماند چنانک شرمگینی نتیجه ایمانست بی نوایی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی شرمی هر دو بباید دانست آنچ بصلاح نزدیک تر است می باید کرد که گفته اند که مقدمه نیکی شرمست و مقدمه بدی هم شرمست اما نادان را مردم مدان و دانای بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم صحبت مگیر خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک نام گردد نبینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش خویی و مردمی پیشه کن و از خوهای ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمره زیان کاری رنج باشد و ثمره رنج نیازمندی و ثمره نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستوده خلقان باشی و نگر تا ستوده جاهلان نباشی که ستوده عام نکوهیده خاص باشد چنانک شنودم

حکایت گویند روزی افلاطون نشسته بود با جمله خاص آن شهر مردی به سلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می گفت در میانه سخن گفت ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می کرد و ترا دعا و ثنا می گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است خواستم که شکر او به تو رسانم افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد این مرد گفت ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی افلاطون حکیم گفت مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید ندانم که چه کار جاهلانه کرده‎ ام که به طبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده تا توبه کنم از آن کار مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستوده جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد

حکایت شنودم که محمد زکریا الرازی همی آمد با قومی از شاگردان خویش دیوانه ای پیش او باز آمد در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید محمد بازگشت و به خانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی خوری گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی که گفته اند کل طایر یطیر مع شکله

و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش لکن یک باره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردن است اگر چه بی گناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری که خانه کم آزاری در کوی مردمی ست و اصل مردمی گفته اند که کم آزاری است پس اگر مردمی کم آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار از آنچ مردم باید در آینه نگرد اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است بیت

ما را صنما بدی همی پیش آری ...

... گندم نتوان درود چون جو کاری

پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکویی کنی چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی پس ناخوش و زشت بود دو زشت به یک جا و از یاران مشفق و نصیحت پذیرنده و آزموده نصیحت پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت به خلوت بنشین زیراک فایده تو ازیشان به وقت خلوت باشد چنین سخن ها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی آنگاه به فضل و هنر خویش غره مشو و مقید آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جمله نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی چنانک در حکایت آورده اند

حکایت شنیدم که به روزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می بایست کی کند به بزرجمهر یعنی که مرا چنین وزیریست پیش رسول با بزرجمهر گفت ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم بزرجمهر گفت نه ای خدایگان خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد پرسید که همه چیز که داند گفت همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزاده اند

پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است

که سقراط با بزرگی خویش همی گوید که اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را به یک بار دعوی کرد من مطلق بگفتمی که من هیچ چیز ندانم و عاجزم ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید و آن بیت اینست نظم

تا بدآنجا رسید دانش من ...

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب هفتم: اندر پیشی جستن در سخن‌دانی

 

ای پسر باید که مردم سخن دان و سخن گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد اما تو ای پسر سخن راست گوی و دروغ گوی مباش و خویشتن به راست گفتن معروف کن تا اگر به ضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گویی راست گوی و لیک راست به دروغ ماننده مگوی که دروغ به راست ماننده به که راست به دروغ ماننده که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد

حکایت بدان ای پسر که من به روزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم به غزا رفتم به گنجه که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاک دین و بیش بین چنانک ملکان ستوده باشند همه جد بودی بی هزل چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همی گفت و من همی شنودم و جواب همی دادم سخن هاء من او را پسندیده آمد با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم از بس احسان ها که می کرد با من من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم و پیوسته به طعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من می پرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم می بررسیدی تا روزی از ولایت ما سخن می پرسید و عجایب هاء هر ناحیت می برفت می گفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوه پایه و چشمه ایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند یکی ازیشان بی سبوی همی آید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمین هاء آن دیه هر کجا از آن کرم می یافت از راه به یک سو می افکند تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود چنانک بباید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن می بود تا پیروزان دیلم گفت امیر گله تو کرد گفت فلان مردی پای بر جای است چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت من در حال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رییس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و به چهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید خاصه پیش من اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول تا از تو آن راست قبول کنند

اما بدان که سخن از چهار نوعست یکی نادانستنی و ناگفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد} اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیه السلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب چون یک وجه نزول و مانند این پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیایی بدآن بسته است و به هر دو جهان بکار آید از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد که آن نه شرع بود چون بگویی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید یا آزار آن دوست یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست یکی نیکو و یکی زشت سخن که به مردمان نمایی نکوترین نمای تا مقبول بود و مردمان درجه تو بشناسند که بزرگان و خردمندان را به سخن بدانند نه سخن را به مردم که مردم نهان است زیر سخن خویش چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه می گوید المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن به عبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد

حکایت شنیدم که هارون الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهای او از دهان بیرون افتادی به یک بار بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست معبر گفت زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد چنانک کس نماند هارون الرشید گفت این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم خواب گزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت خواب گزار گفت بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانی تر از همه اقربا باشد هارون الرشید گفت دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد اما عبارت از عبارت بسیار فرق است این مرد را صد دینار فرمود

و حکایتی دیگر به یاد آمد مرا اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفته اند النادرة لاترد و نیز گفته اند قل النادرة ولو علی الوالدة شنودم که مردی با غلام خود خفته بود غلام را گفت کون ازین سون کن غلام گفت ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت مرد گفت بگوی غلام گفت بگوی روی از آن سوی کن اندر هر دو سخن غرض یکی است باری به عبارت زشت نگفته باشی مرد گفت شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم

پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت تا هم سخن گوی باشی و هم سخن دان و اگر سخنی گویی و ندانی چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند که وی نیز سخن گوی است اما سخن دان نیست و سخن گوی و سخن دان آن بود که هرچه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جمله عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیه باشد نه مردم اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و به ناجایگاه ضایع مکن تا بر دانش ستم نکرده باشی اما هرچه گویی راست گوی و دعوی کننده بی معنی مباش و اندر همه دعوی ها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و به چیزی که {ندانی} به هیچ نرسی

حکایت شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسأله ای بپرسید مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت گفت ای زن این که تو می پرسی من آن ندانم زن گفت پس اگر تو این ندانی نعمت خدایگان ما به چه می خوری بزرجمهر گفت بدان چیز که دانم و ملک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همی دهد یا نه

اما در کارها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گران سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتاب زدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق به نیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی اگر چه درون سخن نیک بود از برون سون گمان بزشتی برند که آدمیان بیشتر بر یک دیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال به اندازه مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند اگر چه به نزدیک مردمان سخن گوی صادق باشی اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو پس اگر شوی به وقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی به میل مده هر سخن که بگویند بشنو لیکن بکار بستن مشتاب و هرچه گویی به اندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار تا از گفته پشیمان نگردی که بیش اندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش} اگر به کارت آید یا نه بشنو تا در سخن بر تو بسته نشود و فایده سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی با خاص خاص و با عام عام تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن به رضای ایشان گوی تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخن دان باشی کمتر از آن نمای که دانی تا به وقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کم گوی باش نه کم دان بسیارگوی که گفته اند که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بی خردی از آنک بسیارگوی اگر چه که خردمند باشد چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتن ستای مباش که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستوده مردمان باشی نه ستوده خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که به کار آید تا آن سخن بر تو وبال نگردد چنانک بر آن علوی زنگانی شد

حکایت شنودم کی بروزگار صاحب پیری بود به زنگان فقیه و محتشم از اصحاب شافعی رحمه الله مفتی و مذکر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رییس زنگان هم چنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یک دیگر در مکاشفت بودند بر سر منبر یک‎ دیگر را طعن ها زدندی این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند خبر بدان شیخ بردند وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام زاده خواند خبر به علوی بردند سخت از جای بشد در حال برخاست و به شهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت نشاید که به روزگار تو کسی فرزند رسول را حرام زاده خواند صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را به ری آوردند و به مظالم بنشست با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفت که ای شیخ تو مردی از جمله امامان شافعی رحمه الله و مردی عالم و به لب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرام زاده خوانی اکنون اینکه گفتی درست کن یا نه ترا عقوبت کنم هر چه بلیغ باشد تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بی ادبی نکند و بی حرمتی چنانک در شرع واجبست پیر گفت بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است بر نفس او به ازو گواه مخواه اما بقول من او حلال زاده ای است پاک و بقول خود حرام زاده صاحب گفت به چه معلوم کنی پیر گفت همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بسته‎ ام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است اگر این سخن از اعتقاد گفته است پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد پس او بقول خود حرام زاده است و اگر نه باعتقاد گفت دروغ گوی باشد و حد بر وی لازم است پس پیر گفت به همه حال دروغ گوی است یا حرام زاده و فرزند رسول دروغ گوی نباشد چنانک خواهید شما او را همی خوانید بی شک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت تا بر وی وبال گشت

پس ای پسر سخن گوی باش نه یافه گوی که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هرکه سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی اگر مشتری چرب یابی همی فروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هرکه از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو که مردم از سخن شنیدن سخن گوی شود دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همی دهند و هم آنجا می پرورند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود چون بزرگ شود گنگ بود تا بروزگار همی شنود و همی آموزد آنگاه گویا شود دلیل دیگر هرکه از مادر کر زاید لال بود نه بینی که لالان کر باشند پس سخن ها بشنو و یاد گیر و قبول کن خاصه سخن های پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفته اند که پند حکما و ملوک شنودن دیده خرد روشن کند کی سرمه و توتیای چشم حکمت است پس این قول را کی گفتم به گوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن ازین سخن ها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد از قول نوشین روان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کاربند باشی و کار بستن این سخن ها و پندهاء آن پادشاه ما را واجب تر باشد که ما از تخمه آن ملوکیم

و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمه الله به تربت نوشین {روان} رفت آنجا کی دخمه او بود اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده بر فراز تخت وی بود بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود بزفان پهلوی مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست

اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهره مند بودند و هرگز هیچ کس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت اکنون چون وقت عاجزی آمد هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخن ها بر دیوار نوشتم تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخن ها و پند های من پای رنج آن کس بود اینست که نوشته است و بالله التوفیق

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۱

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی

 

... و بدانکه هر که بزاید بی شک بمیرد چنانک شنودم

حکایت در شهر مردی درزی بود بر دروازه شهر دوکان داشتی بر گذر گورستان و کوزه ای در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازه ای که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ ها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی تا روزگاری برآمد درزی نیز بمرد مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت در دوکانش بسته دید همسایه او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست همسایه گفت که درزی نیز در کوزه افتاد

اما ای پسر هوشیار باش و به جوانی غره مشو در طاعت و معصیت به هرحال که باشی از خدای عزوجل می ترس و عفو می خواه و از مرگ همی ترس تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران و نشست و خاست همه با جوانان مکن با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد از بهر آنکه پیران چیزها دانند که جوانان ندانند اگر چه عادت جوانان را چنان بود که بر پیران تماخره کنند از آنکه پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بی حرمتی کنند زیراکه اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بی شک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمره آن برداشته جوانان را بتر که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران به گزاف مگوی که جواب پیران مسألت باشد

حکایت شنیدم که پیری بود صد ساله پشت گوژ و دو تا گشته و بر عصا تکیه کرده و می آمد جوانی به تماخره وی را گفت ای شیخ این کمانک بر چند خریدی تا من نیز یکی بخرم پیر گفت اگر عمر یابی و صبر کنی خود رایگان به تو بخشند ...

... گفتم که در سرای زنجیری کن

با من بنشین و بر دلم میری کن

گفتا که سپید هات را قیری کن ...

... ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت

چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت

کان میوه که پخته شد بیفتد ز درخت ...

... توقع زوالا اذا قیل تم

و چنان دان که ترا نگذارند تا همی باشی چون حواس های تو از کار فرو ماند و در بینایی و گویایی و شنوایی و لمس و ذوق همه بر تو بسته شد نه تو از زندگانی خویش شاد باشی و نه مردم از زندگانی تو و بر مردمان وبال گردی پس مرگ از چنان زندگانی به اما چون پیر شدی از محالات جوانان دور باش که هر که به مرگ نزدیک تر باید که از محالات جوانی دور باشد که مثال عمر مردمان چون آفتاب است و آفتاب جوانان در افق مشرق باشد و آفتاب پیران در افق مغرب و آفتابی که در افق مغرب بود فرورفته دان چنانکه من گویم

سلطان جهان در کف پیری شده عاجز ...

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب یازدهم: اندر ترتیب شراب خوردن و شرایط آن

 

... کز اندازه خویش بیرون شود

پس باید که چون نان خورده باشی در وقت نبیذ نخوری تا سه ساعت بگذرد و سه بار تشنه شوی و آب خوری پس اگر تشنه نشوی مقدار سه ساعت توقف کن از آنک معده که قوی و درست باشد اگر چه به اسراف طعام خوری به هفت ساعت هضم شود سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و به جگر رساند تا جگر قسمت کند بر احشای مردم از آنکه قسام اوست و ساعتی دیگر آن نقل را که بماند به روده فرستد هشتم ساعت باید که معده خالی شده باشد و هر معده که نچنین بود آن کدوی پوسیده بود نه معده پس گفتم که سه ساعت از طعام گذشته نبیذ خوری تا در معده طعام پخته باشد و چهار طبع تو نصیب طعام بردارد آنکه نبیذ خوری تا هم از شراب بهره ور باشی و هم از طعام اما آغاز سیکی خوردن نماز دیگر کن تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان مکن که نقلان نامحمود بود و به دشت و باغ به سیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور با خانه آی و مستی به خانه کن که آنچه زیر آسمانه خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد که سایه سقف خانه بهتر و پوشیده تر از درخت بود از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش و اندر صحرای مردم چون غریبی بود اندر غربت و اگرچه محتشم غریبی بود پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد و همیشه از نبیذ چنان پرهیز کن که هنوز دو سه نبیذ را جای بود و پرهیز کن از لقمه سیری و از قدح مستی که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست که سیری در لقمه بازپسین است چنانکه مستی در قدح بازپسین پس لقمه نان و قدحی شراب کمتر خور تا از فزودن هر دو ایمن شوی و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمره سیکی خوردن دو چیز است یا بیماری است یا دیوانگی پس چرا مولع باید بود به کاری که ثمره او این انواع باشد و من دانم که بدین سخنان دست از نبیذ بنداری و سخن کس نشنوی باری تا توانی پیوسته صبوحی کردن عادت مکن و اگر به اتفاق صبوحی کنی به اوقات کن که خردمندان صبوحی را نه ستوده داشته اند اول شومی صبوحی آن باشد که نماز بامداد از تو فایت شود و دیگر هنوز خواب دوشین از دماغ بیرون نیامده باشد بخار امروزین با وی بازگردد ثمره او جز ماخولیا نباشد که فساد دو مفسد بیش از فساد یک مفسد باشد دیگر به وقتی که مردمان خفته باشند و تو بیدار باشی و چون مردمان بیدار شوند ناچار ترا بباید خفت چون همه روز نخسبی و همه شب بیدار باشی روز دیگر اعضا های تو خسته و رنجور باشند از رنج نبیذ و از رنج بی خوابی و کم صبوحی بود که درو عربده نبود یا محالی کرده نیاید که از آن پشیمانی خیزد و یا خرجی به واجب کرده نیاید اما اگر وقتی بناگاه صبوحی کنی به عذری واضح روا بود اما ناکرده به که عادتی بد است و اگر بر نبیذ مولع باشی عادت مکن که شب آدینه نبیذ خوری هر چند شب آدینه و شب شنبه نبیذ نباید خورد به هیچ وقت اما شب آدینه از بهر جمع فردایین را و نماز جمعه را و به نزدیک شب آدینه نخوری یک هفته نبیذ خوردن بر دل مردم شیرین کنی و زبان عامه بر تو بسته باشد و اندر کدخدایی توفیر بود از آنک در سالی پنجاه آدینه بود پنجاه روزه اخراجات توفیر کرده باشی و جسم و نفس و عقل و روح تو نیز بیآساید که در یک هفته دماغ و عروق هاء تو از بخار ملال شده باشد اندر آن یک شب بیآساید و خالی شود اندر آسودن آن یک شب و هم صحبت و آرامش تن بود و هم در مال توفیر پس عادتی که ازو پنج خصلت حاصل آید باید داشت

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۳

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب دوازدهم: اندر مهمانی کردن و مهمان شدن و شرایط آن

 

اما مردم بیگانه را هر روز مهمان مکن از آنک هر روز به حق مهمان نتوان رسیدن بنگر تا یک ماه چند بار مهمانی توانی کردن آنکه سه بار توانی کردن یک بار کن و آن سه بار اندرو خرج کن تا خوان تو از همه عیبی مبرا بود و زبان عیب جویان بر تو بسته باشد و چون مهمان در خانه تو آید هر کس را پیش باز می فرست و تقربی همی کن و تیمار هر کس به سزای او می دار چنانکه بوشکور گوید شعر

اگر دوست مهمان بود یا نه دوست

شب و روز تیمار مهمان نکوست

و اگر میوه بود پیش از طعام میوه ها تو پیش آر تا بخورند و یک زمان توقف کن و آنگه خوردنی ها آور و تو منشین تا آنگاه که مهمانان بگویند یک بار و دوبار که بنشین آنگاه با ایشان مساعدت کن و نان بخور و فروتر از همه کس نشین مگر مهمان بزرگ باشد که نشستن ممکن نبود و از مهمانان عذر مخواه که عذر خواستن طبع عامه و بازاریان بود و هر ساعت مگوی ای فلان نان نیک بخور و هیچ نمی خوری شرم مدار که از جهت تو چیزی نتوانستم کردن انشاءالله که بعد ازین عذر آنها بخواهیم این نه سخنان محتشمان بود این لفظی بود که به سالها مهمان یک بار توان کرد از جمله بازاریان که از چنین گفتار مردم شرمسار شوند و نان نتوانند خوردن و نیم سیر از خوان تو برخیزند و ما را به گیلان رسمی نیکوست چون مهمان را به خانه برند خوان بنهند و کوزه های آب حاضر کنند و مهمان خداوند و متعلقان همه بروند مگر یک تن از جای دور باز ایستد از بهر کاسه نهادن تا مهمان چنان که خواهد نان بخورد آنگه بیش نان پیش آید و رسم عرب نیز چنین است چون مهمانان نان خورده باشند بعد از دست شستن گلاب و عطر فرمای آوردن و چاکران و غلامان مهمان را نیکو دار که نام و ننگ ایشان بدر برند و اندر مجلس اسفرغم ها بسیار فرمای نهادن مطربان فاخر فرمای آوردن و تا نبیذ نیکو نبود مهمان مکن که خود پیوسته مردم نبیذ خورند سیکی و سماع باید که خوش باشد تا اگر در خوان و کاسه تو تقصیری بود عیب تو بدین بپوشد و سیکی خوردن بزه است تا بزه بی مزه نکرده باشی پس چون اینهمه که گفتم کرده باشی از مهمانان حق شناس و حق ایشان بر خود واجب دان

حکایت چنان شنیدم که ابن مقله نصر بن منصور التمیمی را عمل بصره فرموده بودند سال دیگر بازخواندند و حساب کردند و او مردی منعم بود خلیفه را بدو طمعی افتاده بود چون حساب کردند مالی بسیار بر وی باقی ماند پسر مقله گفت این مال بگزار یا به زندان رو نصر گفت یا مولانا مرا مال هست ولیکن اینجا حاضر نیست یک ماه مرا امان ده تا بدین مقدار مرا به زندان نباید رفت پسر مقله دانست که آن مرد را طاقت آن مال هست و راست می گوید گفت از امیرالمؤمنین فرمان نیست که تو باز جای روی تا این مال بگزاری اکنون هم اینجا در سرای من در حجره ای بنشین و این یک ماه مهمان من باش نصر گفت فرمان بردارم در سرای ابن مقله محبوس بنشست و از قضا را اول رمضان بود چون شب اندر آمد ابن مقله گقت فلان را بیارید تا با ما روزه بگشاید فی الجمله این نصر یک ماه رمضان پیش او افطار کرد چون عید کردند و روزی چند برآمد پسر مقله کس فرستاد که آن مال دیر می آرند تدبیر این کار چیست نصر گفت من زر دادم پسر مقله گفت که را دادی گفت به تو دادم پسر مقله در طیره شد نصر را بخواند و گفت ای خواجه این زر که را دادی نصر گفت من زر ندادم ولیکن این یک ماه نان تو را یکان بخوردم ماهی بر خوان تو روزه گشادم و مهمان تو بودم اکنون چون عید آمد حق من این باشد که از من زر خواهی پسر مقله بخندید و گفت که خط بستان و به سلامت برو که آن مال به دندان مزد به تو دادم و من آن زر را بهر تو بگزارم نصر بدین سبب از مصادره برست پس از مردم منت پذیر و تازه روی باش اما بیهوده خنده مباش و نبیذ کم خور و پیش از مهمان مست مشو چو دانی که مهمانان مست شدند آنگه از خویشتن شگرفی می نمای و یاد مردم می کن و نوش می خور و با مهمان تازه روی و خوش باش اما بیهوده خنده مباش که بیهوده خندیدن دوم دیوانگی است چون مهمان مست شود و بخواهد رفت یکی دو بار خواهش کن و تواضع نمای و مگذار که برود سیوم بار رخصت ده تا برود و اگر غلامان تو خطایی بکنند در گذار و پیش مهمانان با ایشان عتاب مکن و روی ترش مباش و با ایشان جنگ مکن که این نیک نیست و آن نیک است اگر چیزی ترا ناپسندیده آید بار دگر چنان فرمای کردن بدین یک بار صبر کن و اگر مهمان تو هزار محال بکند و بگوید از وی بردار و خدمت وی بزرگ دان

حکایت چنان شنیدم که وقتی معتصم خلیفه مجرمی را گردن همی فرمود زدن پیش خویش آن مرد گفت یا امیرالمؤمنین به حق خدای مرا یک شربت آب ده و مهمان کن و آنگاه هر چه خواهی می کن که سخت تشنه شده ام معتصم بر حکم سوگند فرمود تا او را آب دهند چون آب دادند به رسم عرب گفت کثر الله خیرا یا امیرالمؤمنین مهمان تو بودم بدین یک شربت آب اکنون از طریق مردمی مهمان کشتن واجب نکند مرا مفرمای کشتن و عفو کن تا بر دست تو توبه کنم معتصم گفت راست گفتی حق مهمان بسیار است ترا عفو کردم بیش از این خطا مکن که حق مهمان داشتن واجب است

ولیکن حق مهمانی که حق شناس ارزد نه چنانکه هر آحادی یا ناداشتی را به خانه بری و آنگاه چندان اعزار و اکرام کنی یعنی که این مهمان من است بدانکه این تقرب و دلداری با که باید کرد

فصل و پس اگر مهمان شوی مهمان هر کسی مشو که حشمت را زیان دارد و چون روی گرسنه مرو و سیر نیز مرو و تا نان بتوانی خوردن و میزبان نیآزارد و می خور و اگر به افراط خوری زشت باشد و چون در خانه میزبان روی جایی نشین که جای تو باشد و اگر چه خانه آشنایان بود و ترا گستاخی نباشد و در آن خانه بر سر نان و بر سر نبیذ کارافزایی مکن و با چاکران میزبان مگوی که ای فلان آن طبق و آن کاسه فلان جای نه یعنی من از خانه ام مهمان فضول مباش و ساز کاسه و خوانچه مردمان مکن و چاکران خویش را نواله مده که گفته اند الزلة ذلة و مست خراب مشو چنان کن که در راه که روی کسی مستی تو نداند چنان مست مشو که از چهره آدمیان بگردی مستی به خانه خویش کن اگر فی المثل یک قدح نبیذ خورده باشی و چاکران تو صد گناه بکنند کس را ادب مفرمای کردن اگر چه مستوجب ادب باشند که هیچ کس آن از روی ادب نشمارد گویند عربده می گویی هر چه خواهی نبیذ ناخورده می کن دانند که آن قصدی است نه معربدی است که از مست همه چیزی به عربده شمارند چنانکه گفته اند الجنون فنون عربده همه انواعست بسیار دست زدن و پای کوفتن و خندیدن و گریه کردن و سرود گفتن و نقل خوردن و سخن گفتن و خاموش بودن و بسیار تقرب و خدمت کردن این همه عربده است با جنون پس ازین هر چه گفتم پرهیز کن و پیش هیچ بیگانه مست و خراب مشو مگر پیش عیالان و بندگان خویش و اگر از مطربان سماعی خواهی همه راه های سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی هر چند که جوانان را راه های سبک خوش آید و خواهند و زنند و فرمایند

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۴

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن

 

جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی خواه به پیری و خواه به جوانی پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق که متابع شهوت بودن نه کار خردمندان است از عشق تا توانی پرهیز کن که عاشقی کار با بلاست خاصه پیری و هنگام مفلسی که یک ساله راحت وصال به یک روزه رنج فراق نه ارزد که سر تاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت هر چند که دردی خوش است اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخو ی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقه تو فریشته مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو از آنکه عادت خلق چنین است پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد از آنچه ممکن نگردد که به یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود اول چشم بیند آنگه دل پسندد چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود آنگاه متقاضی دیدار او کند اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را به بینی چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالب تر شود پس قصد دیدار سیوم کنی چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر

پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت که کار از دست تو رفته باشد هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را به دل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن به چیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید زود خود را از آن بتوانی رهانیدن ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید به عقل دفع آن تواند کرد از بهر آنک عشق علت است چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است به سبب علت عشق و دارو ی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که آدمی را از چهار چیز ناگریز بود اول نانی دوم خلقانی سیم ویرانی چهارم جانانی و هر کسی را به حد و اندازه او از روی حلال اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر در عاشقی کس را وقت خوش نباشد هر چند آن عاشق بیتی می گوید نظم

این آتش عشق تو خوش است ای دلکش

هرگز دیدی آتش سوزنده خوش

بدانکه در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد اگر خواهی که به جوانی عشق ورزی آخر عذری باشد هر که بنگرد و بداند معذور دارد گوید جوان ست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جمله مردمان عام باشی کار آسان تر باشد پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و به ظاهر دل در کسی نبندی که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد

حکایت به روزگار جد من شمس المعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد بهای وی دو هزار دینار احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد امیر {را} گفت ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد امیر گفت ترا بباید رفت پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و به هزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستاردار ی داد چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی چندگاه برآمد روزی امیر دست بشست این غلام دستار به وی داد امیر دست پاک کرد و در غلام همی نگریست بعد از آنکه دست خشک کرده بود هم چنان دست در دستار همی مالید و درین غلام می نگریست مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت ابوالعباس غانم را گفت این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند تا آنگاه موی روی برآرد آنگاه پیش من آید ابوالعباس غانم وزیر بود گفت فرمان خداوند راست اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست امیر گفت امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال به نگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و به صلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش من به عشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه به نزدیک خلقان

بلی جوان هر چه بکند معذور باشد اما یک باره به ظاهر عشق را نباید بود هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش تا خلل در ملک راه نیابد

حکایت شنودم که به غزنین ده غلام بود به خدمت سلطان مسعود و هر ده جامه دار ان خاص بودند از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را به غایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست از بهر آنک هر عطایی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد از آزاد و بنده تا روزی گفت هر چه پدر من ایاز را داده بود از اقطاع و معاش نوشتکین را منشور دهید آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بوده ست

اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که به قول من کار نخواهی کرد و من به پیران سری بیتی می گویم بیت ...

... مردم نبود هر که نه عاشق باشد

هر چند که من چنین گفته ام تو بدین دو بیتی من کار مکن جهد کن تا عاشق نباشی پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یکدیگر فارغ نباشند چنانک یکی را گفتند کی عیب داری گفت نه گفتند عیب جوی داری گفت بسیار گفت چنان دانکه معیوب ترین خلق توی اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او به چشم همه کس چنان نماید که به چشم تو چنانک شاعر گفت نظم

ای وای منا گر تو به چشم همه کس ها ...

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۵

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب هفدهم: اندر خفتن و آسودن

 

... همچنان که خفتن بسیار زیان کارست ناخفتن هم زیان دارد که اگر آدمی هفتاد و دو ساعت یعنی سه شباروز به قصد بگذارد و نخسبد یا به ستم بیدار دارند آن کس را بیم مرگ باشد

اما هر کاری را اندازه ای است حکما چنین گفته اند که شباروزی بیست و چهار ساعت باشد دو بهر بیدار باشی و یک بهر بخسبی و هشت ساعت به طاعت حق تعالی و به کدخدایی مشغول باید بود و هشت ساعت به عشرت و طیبت و روح خویش تازه داشتن و هشت ساعت بباید آرامیدن تا اعضاها که شانزده ساعت رنجه گشته باشد آسوده شود و جاهلان ازین بیست و چهار ساعت نیمی بخسبند و نیمی بیدار باشند و کاهلان بهری بخسبند و بهری بکار خویش مشغول باشند و عقلا بهری بخسپند و دو بهر بیدار باشند برین قسمت که یاد کردیم هر هشت ساعت به لونی دیگر باید بود و بدانک حق تعالی شب را از بهر خواب و آسایش بندگان آفرید چنانک گفت و جعلنا اللیل لباسا و حقیقت دان که همه زنده تن ست و جان و تن مکان ست و جان متمکن و سه خاصیت است جان را چون زندگانی و سبکی و حرکات و سه خاصیت تن راست مرگ و سکون و گرانی تا تن و جان به یک جای باشند جان به خاصیت خویش تن را نگاه دارد و گاه در کار آرد و گاه تن را به خاصیت خویش از کار باز دارند و اندر غفلت کشند هر گاهی که تن خاصیت خویش پدید کند مرگ و گرانی و سکون فرو خسپند و مثل فرو خفتن چون خانه بود که بیفتد چون خانه بیفتد هر که در خانه باشد فرو گیرد پس تن که فرو خسبد همه ارواح مردم را فرو گیرد تا نه سمع شنود و نه بصر بیند و نه ذوق چاشنی داند و نه لمس گرانی و سبکی و نرمی و درشتی و نه نطق هر چه در مکان خویش خفته بود ایشان را فرو گیرد حفظ و فکرت بیرون مکان خویش باشند ایشان را فرو نتواند گرفت نه بینی که چون تن بخسبد فکرت خواب همی بیند گوناگون و حفظ یاد می دارد تا چون بیدار شود بگوید که چنین و چنین دیدم اگر این دو نیز در مقام خویش بودندی هر دو را فرو گرفتی چنانک آن دو را نه فکرت توانستی دیدن و نه حفظ نگاه توانستی داشت و اگر نطق و کتاب نیز در مقام خویش بودندی تن در خواب نتوانستی شد و اگر خواب کردی و گفتی آنگاه خواب خود نبودی و راحت و آسایش نبودی که همه آسودن جانوران در خواب ست پس حق تعالی هیچ بی حکمت نیافرید اما خواب روز به تکلف از خویشتن دور کن و اگر نتوانی اندک مایه باید خفت که روز شب گردانیدن نه از حکمت باشد اما رسم محتشمان و منعمان چنانست که تابستان نیمروز به قیلوله روند باشد که بخسپند یا نه

اما طریق تعنم آنست که چنانک رسم بود بیآسایند یک ساعت اگر نه با کسی که وقت ایشان با وی خوش باشد خلوت کنند تا آفتاب فرو گردد و گرما شکسته شود آنگاه بیرون آیند فی الجمله جهد باید کرد تا بیشتر عمر در بیداری گذاری و کم خسبی که بسیار خواهند خفتن

اما به روز و شب هرگاه که بخواهی خفت تنها نباید خفت با کسی باید خفت که روح تو تازه دارد از بهر آنک خفته و مرده هر دو به قیاس یکی باشند هیچ دو را از عالم خبر نباشد لکن یکی خفته باشد با حیات و یکی خفته بی حیات اکنون فرقی باید میان این دو خفته که آن یکی را تنها همی باید بود به عذر عاجزی و این خفته را که اضطرار نیست چرا چنان خسبد که آن عاجز به اضطرار پس مونس بستر این جهان جان افزای باید که مونس آن بستر آن چنانک هست خود هست تا خفتن زندگان از خفتن مردگان پیدا باشد لکن پگاه خاستن عادت باید کرد چنانک پیش از آفتاب برآمدن برخیزی تا وقت طلوع را فریضه حق تعالی گزارده باشی و هر که بر آفتاب برآمدن برخیزد تنگ روزی باشد از بهر آنک وقت نماز از وی در گذشته باشد شومی آن وی را دریابد پس پگاه برخیز و فریضه حق تعالی بگزار آنگاه آغاز شغل های خویش کن اگر بامداد شغلی نباشد خواهی که به شکار و تماشا روی روا باشد که به شکار و عیش مشغول باشی و بالله توفیق

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۶

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب هجدهم: اندر شکار کردن

 

... اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد دو روز به شکار و سه روز به شراب مشغول باش و دو روز به کدخدایی خویش

اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطره جان هیچ حاصل نشود چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرف المعالی پس بگذار تا کهتران تو بتازند تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند پادشاهان خراسان باز به دست نپرانند ملوک عراق را رسم آنست که به دست خویش برانند هر دو گونه روا بود تا اگر پادشاه نباشی چنانک می خواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست

اما هیچ باز را بیش از یک بار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند یک بار پران و نظاره همی کن اگر صید گیرد یا نه باز دیگر بستان تا به طلب آن برود که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود نه طلب طعمه و اگر پادشاه به سگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همی‎ کند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن خاصه پادشاه و ملوک را این ست تمامی شکار کردن و شرط او

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۷

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیستم:اندر کارزار کردن

 

... مرا نام باید که تن مرگ راست

اما به خون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود که بلای دو جهان به خون ناحق باز بسته باشد اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و به دل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان به خون ناحق باشد که من در کتاب ها خوانده ام و به تجربه معلوم کرده که مکافات بدی هم درین جهان به مردم رسد پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار به اولاد او برسد پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز اما به خون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن که آن تقصیر فساد کار تو گردد چنانک از جد من شمس المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال گناه هیچ کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه ور گشتند و با عم من فلک المعالی یکی شدند وی بیامد و پدر خویش شمس المعالی را بگرفت به ضرورت که لشکر گفتند که اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم چون دانست که ملک از خاندان ایشان بخواهد شد به ضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را به قلعه جناشک فرستادند و از جمله موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی رفتند شمس المعالی این مرد را گفت یا عبدالله هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست عبدالله گفت این کار فلان و فلان کرده است بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین از خود بین که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر شمس المعالی گفت تو غلطی مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می ببایست و اگر چنین کردمی کار من به صلاح بودی و من به سلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی که این برابر خون کردنست از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ تر بیدادی نباشد اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد چه جانور سه نوع است ناطق حی ناطق میت حی میت یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده ام از آن پارسیان به خط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است هم برین گونه جواب داد گفت زیانی گویا و زیانی گویا میرا و زیانی میرا پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام گوید مت {بوم} الذی ولدت من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی به حدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته اند بسیاردان بسیارگو باشد آمدم با سر سخن بدان که نام و نان به دست آید و چون به دست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه می داری و خرج به موجب می کنی

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۸

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و دوم: اندر امانت نگاه داشتن

 

ای پسر اگر به تو کسی امانتی دهد به هیچ حال مپذیر و چون پذرفتی نگاه دار از آنچ امانت پذیرفتن بلا بود از بهر آنک عاقبت آن از سه وجه بیرون نباشد اگر این امانت به وی باز دهی چنان کرده باشی که حق تعالی گفت در محکم تنزیل ان تؤدا الامانات الی اهلها طریق جوانمردی و معرفت آنست که امانت نپذیری و چون پذرفتی نگاه داری تا به سلامت به خداوند باز رسانی

حکایت چنان شنودم که مردی به سحرگاه به تاریکی از خانه بیرون آمد تا به گرمابه رود در راه دوستی از آن خویش بدید گفت موافقت کنی با من تا به گرمابه رویم دوست گفت تا به در گرمابه با تو همراهی کنم لیکن در گرمابه نتوانم آمد که شغلی دارم تا به نزدیک گرمابه با وی برفت بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و به راهی دیگر برفت اتفاق را طرار ی از پس این مرد همی آمد تا به گرمابه رود به طراری خویش از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود پنداشت که آن دوست اوست صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت ای برادر این امانت است بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود جامه پوشید و راست برفت طرار او را بازخواند و گفت ای جوانمرد زر خویش بازستان و پس برو که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو مرد گفت این امانت چیست و تو چه بودی طرار گفت من مردی طرارم و تو این زر به من دادی تا از گرمابه برآیی مرد گفت اگر طراری چرا زر من نبردی طرار گفت اگر به صناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی ولیکن تو به زینهار به من سپردی و در جوانمردی نباشد که به زینهار به من آمدی من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی

پس اگر مستهلک شود بر دست تو بی مراد اگر عوض باز خری نیک بود و اگر ترا دیو از راه ببرد طمع در وی کنی و منکر شوی به غایت خطا بود و اگر به خداوند حق باز رسانی بسی رنج ها که به تو رسد در نگاه داشتن آن چیز و چون رنج ها بسیار بکشی و آن چیز بدو باز دهی رنج ها بر تو بماند و آن مرد به هیچ روی از تو منت ندارد گوید چیز من بود آنجا نهادم بر تو نماند باز برداشتم و راست گویم پس رنج کشیدن بی منت بر تو بماند و مزد تو آن بود که جامه بیالاید و اگر مستهلک شود هیچ کس باور نکند و تو بی خیانت به نزدیک مردمان خاین باشی و میان اشکال تو حرمت برود و نیز کس بر تو اعتماد نکند و اگر با تو بماند حرام بود و وبالی عظیم در گردن تو بماند و درین جهان برخوردار نباشی و در آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شود

فصل اما اگر به کسی ودیعتی نهی پنهان منه که نه کسی چیزی از آن تو از وی بخواهد ستد و بی دو گواه عدل چیز خویش بکسی منه ودیعت و بدآنچ دهی حجتی از وی بستان تا از داوری رسته باشی پس اگر به داور ی افتد به داوری دلیر مباش که دلیری نشان ستم کاری ست و تا توانی هرگز سوگند راست و دروغ مخور و خود را به سوگند خوردن معروف مکن تا اگر وقتی سوگندت باید خورد مردمان ترا بدان سوگند راست گوی دارند هر چند توانگر باشی و نیک نام و راست گوی باشی خویشتن از جمله درویشان دان که بدنام و دروغ زن را عاقبت جز درویشی نباشد و امانت را کار بند که امانت را کیمیا ی زر گفته اند و همیشه توانگر زیی یعنی که امین باش و راست گوی که مال همه عام امینان راست و راست گویان را و بکوش که فریبنده نباشی و حذر کن تا فریفته نشوی خاصه در بنده خریدن و بالله التوفیق

عنصرالمعالی
 
۱۲۳۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و چهارم: اندر خانه و عقار خریدن

 

اما ای پسر بدان و آگاه باش که اگر ضیعت و خانه خواهی خرید هر چه خواهی از خرید و فروخت حد شرع درو نگاه دار هر چه بخری در وقت کاسدی بخر و در وقت روایی فروش و سود طلب کن و عیب مدار که گفته اند بباید جمید اگر بخواهی خرید و از مکاس کردن غافل مباش که مکاس و نفیر یک نیمه از تجارت است اما آنچ نخری باندازه سود و زیان باید خرید اگر خواهی که مفلس نگردی از سود ناکرده خرج مکن اگر خواهی که بر مایه زیان نکنی از سودی که عاقبت آن زیان خواهد بود بپرهیز و اگر خواهی که با خواسته بسیار باشی و درویش مباشی حسود و آزمند مباش و در همه کارها صبور باش که صابری دوام عاقلیست و اندر همه کارها از صلاح خویشتن غافل مباش که غافلی دوم احمقی است چون کار بر تو پوشیده شود و در شغل بر تو بسته شود زود بر سر رشته شو و صبور باش تا روی کار پدید آید هیچ کار از شتاب زدگی نیکو نشود چون بر سر بیع رسیدی اگر خواهی که خوانه خری در کویی خر که مردم مصلح باشند و به کناره شهر مخر و اندرین باره مخر و از بهر ارزانی خانه ویران مخر و اول همسایه نگر که گفته اند الجار ثم الدار

بزرجمهر حکیم گوید که چهار چیز بلای بزرگ است اول همسایه بد دوم عیال بسیار سیوم زن ناسازگار چهارم تنگ دستی و به همسایه علویان البته مخر و از آن دانشمندان و خادمان مخر و جهد کن تا در آن کوی خری که توانگرتر تو باشی اما همسایه مصلح گزین و چون خانه خریدی همسایه را حق و حرمت دار که چنین گفته اند الجار احق و با مردمان کوی و محلت نیکو زندگانی کن و بیماران را پرسیدن رو و خداوندان تعزیت را به تعزیت و به جنازه مردگان رو و به هر شغل که همسایه را باشد با وی موافقت کن اگر شادی بود با وی شادی کن و به طاقت خویش هدیه فرست یا خوردنی یا داشتنی تا محتشم ترین کوی تو باشی و کودکان کوی و محلت را بپرس و بنواز و پیران کوی را بپرس و حرمت دار و در مسجد کوی جماعت بپای دار و ماه رمضان به شمع و قندیل فرستادن تقصیر مکن که مردمان با هر کسی آن راه دارند که ایشان با مردمان دارند و بدانک هر چه مردم را باید از نیک و بد از ورزیده خود یا بدکی باشد پس ناکردنی مکن و ناگفتنی مگوی که هر آن کس آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید اما وطن خویش تا توانی در شهرهای بزرگ ساز و اندر آن شهر باش که ترا سازوار تر باشد خانه چنان خر که بام تو از دیگر بامها بلندتر بود تا چشم مردمان بر خانه تو نیفتد لکن تو رنج نگرستن از همسایه دور دار و اگر ضیعت خری بی همسایه و بی معدن مخر و هر چه خری به فراخ سال خر و تا ضیعت بی مقسوم و بی شبهت یابی با مقسوم و باشبهت مخر و خواسته بی مخاطره ضیعت را شناس اما چون ضیعت خری پیوسته در اندیشه عمارت ضیعت باش هر روز عمارتی نو همی کن تا هر وقت دخلی به نوی همی یابی البته از عمارت کردن ضیاع و عقار میآسای که ضیاع به دخل عزیز بود که اگر بی دخل روا باشد چنان دان که جمله بیابان ها ضیاع تست و دخل را جز به عمارت نتوان یافت

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن

 

اما جهد کن تا دشمن نیندوزی پس اگر دشمنت باشد مترس و دلتنگ مشو که هر که را دشمن نبود دشمن کام بود ولیکن در نهان و آشکارا از کار دشمن غافل مباش و از بد کردن با او میآسای دایم در تدبیر و مکر او باش و هیچ وقت از حیله او ایمن مباش و از حال وی خود را روی پوشیده همی دار تا در بلا و آفت و غفلت بر خود بسته باشی تا زوی کار نباشد با دشمن دشمنی پیدا مکن و خویشتن به دشمن چنان نمای که اگر چه افتاده باشی با وی خویشتن را از افتادگان منمای به کردار نیک اما به گفتار خوش دل در دشمن مبند اگر از دشمن شکر ی یابی آن را شرنگی شناس شعر

عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن ...

... حکایت چنان شنیدم که در خراسان عیاری بود سخت محتشم و نیک مرد و معروف مهلب نام گویند که روزی از محلت می رفت اندر راه پای وی بر پوست خربزه افتاد و بیفتاد کارد بکشید و خربزه را پاره پاره کرد گفتند او را که ای خواجه تو مردی بدین محتشمی و عیاری که هستی شرم نداری که پوست خربزه را به کارد می زنی مهلب گفت که مرا پوست خربزه افکند من که را به کارد زنم آنچه مرا افکند دشمن او بود و دشمن را خوار نشاید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد

پس دشمن در تدبیر هلاک دشمن باشد از آن بیشتر که او تدبیر هلاک کند تو تدبیر کار خویش همی کن و خود را از او در حفظ می دار و تدارک کار خویش همی کن اما با هر کس که دشمنی کنی چون بر وی چیره شوی پیوسته آن دشمن خود را منکوه و به عاجزی به مردم منمای آنگاه پس ترا فخری نباشد که بر عاجزی و نکوهیده چیره شده باشی و اگر العیاذبالله بر تو چیره شود وقتی ترا عیب و عار عظیم باشد که از عاجزی و نکوهیده ای افتاده باشی پس چون پادشاهی فتحی بکند اگر چه آن پادشاه را خصم نه کس بوده باشد شاعران چون فتح نامه گویند و کاتبان چون فتح نامه نویسند اول خصم را قادری تمام خوانند و آن لشکر را بستایند به بسیار سواران و پیادگان و خصم را به سهرابی و اژدهایی خوانند و مصاف لشکر وی چنانچه سزد و سالار ان لشکر ان وی چندان که بتوانند بستایند و آنگه لشکری بدین عظیمی خداوند فلان با لشکر خویش به حق ایشان رسید و چو بد کرد و نیست گردانید تا به بزرگی ممدوح خداوندی خویش گفته باشد و قوت لشکر خویش نموده که اگر این قوم منهزم را و آن پادشاه را به عاجزی و نکوهیدن منسوب کند آن پادشاه را بس نامی و افتخاری نباشد بر شکستن ضعیفی و عاجزی نه در فتح نامه و نه در شعرهای فتح

فصل چنانکه زنی بری پادشاه بود و او را سیده گفتندی زنی ملک زاده و عفیفه و زاهده بود و دختر عم زاده مادرم بود و زن فخرالدوله بود چون فخرالدوله فرمان یافت او را پسری بود مجدالدوله لقب گفتندی و نام پادشاهی بر وی افکندند و سیده خود پادشاهی همی راند سی و یک سال {چون این مجدالدوله بزرگ شد ناخلف بود پادشاهی را نشایست همان نام ملک بر وی همی بود وی در خانه نشسته با کنیزکان خلوت همی کرد و مادرش به ری و اصفهان و قهستان سی و اند سال پادشاهی همی راند} مقصود ازین آنست که چون جد تو سلطان محمود بن سبکتکین به وی رسول فرستاد و گفت باید که خطبه و سکه بنام من کنی و خراج بپذیری و اگر نه من بیایم و ری بستانم وی را خراب کنم و تهدید بسیار بگفت چون رسول بیآمد و نامه بداد گفت بگوی سلطان محمود را که تا شوی من زنده بود مرا اندیشه آن بود که ترا مگر این راه بود و قصد ری کنی چون وی فرمان یافت و شغل به من افتاد مرا این اندیشه از دل برخاست گفتم سلطان محمود پادشاهی عاقل است داند که چون او پادشاهی را به جنگ چون من زنی نباید آمد اکنون اگر بیایی خدای من آگاه است که من نخواهم گریخت و جنگ را ایستاده ام از آنچه از دو بیرون نباشد از دو لشکر یکی شکسته شود اگر من ترا بشکنم به همه عالم نویسم که سلطان محمود را بشکستم که صد پادشاه را شکسته بود مرا هم فتح نامه بود و رسد و هم شعر فتح {و اگر تو مرا بشکنی چه توانی نوشت گویی زنی را بشکستم ترا نه فتح نامه رسد و نه شعر فتح} که شکستن زنی بس فخر نباشد گویند که سلطان محمود زنی را بشکست بدین یک سخن تا وی زنده بود سلطان محمود قصد ری نکرد و معترض وی نشد

و ازین که گفتم دشمن خویش را بسیار منکوه و از دشمن به هیچ حال ایمن مباش خاصه از دشمن خانگی و خود بیشتر از دشمن خانگی ترس که بیگانه را آن دیدار نیفتد در کار تو که او را افتد و چون از تو ترسیده گشت دل او هرگز از بد اندیشیدن تو خالی نباشد و بر احوال تو مطلع بود و دشمن بیرونی آن نداند که وی داند پس با هیچ دشمن دوستی یکدل مکن لکن دوستی مجازی می نمای مگر مجازی حقیقت گردد که از دشمنی دوستی بسیار خیزد و از دوستی نیز دشمنی و آن دوستی و دشمنی که چنین بود سخت تر باشد و نزدیکی با دشمنان از بیچارگی دان و دشمن را چنان گزای که از آن گزند چیزی به تو نرسد و جهد کن تا دوستان تو اضعاف دشمن باشند و بسیار دوست کم دشمن باش و نیز به اومید هزار دوست یکی دشمن مکن و بدانک آن هزار دوست از نگاه داشت تو غافل باشند و آن یک دشمن از نگاه داشت تو غافل نباشد و بر داشتن سرد و گرم از مردمان که هر که مقدار خویش نداند در مردی او نقصان باشد و با دشمنی که از تو قوی تر باشد از دشواری نمودن او میآسای و اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگر چه سخت دشمنی باشد و با تو بد کردگار بود او را زینهار ده و آن را غنیمتی بزرگ دان که گفته اند که دشمن چه مرده و چه گریخته و چه بزینهار آمده ولیکن چون زبونی یابی یک باره بر خویش منشین و اگر دشمنی بر دست تو هلاک شود روا بود که شادی کنی اما اگر به مرگ خویش بمیرد بس شادمانه مباش آنگاه شادی کن که به حقیقت بدانی که تو نخواهی مردن هر چند حکیمان گفته‎ اند که یک نفس پیش ار دشمن بمیرد آن مرگ را به غنیمت باید داشت اما چون دانیم که همه بخواهیم مرد شادمانه نباید بود چنانک من گویم ...

... همه بر بسیج سفریم و توشه سفر جز کردار نیک با خویشتن نتوان برد هیچ

حکایت چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همه جهان را مسخر خویش گردانید و بازگشت و قصد خانه خویش کرد چون به دامغان رسید فرمان یافت وصیت کرد که مرا در تابوتی نهید و تابوت را سوراخ کنیت و دست های مرا از آن سوراخ بیرون کنید کف گشاده و همچنان بریت تا مردمان می بینند که همه جهان بستدیم و دست تهی می رویم ذهبنا و ترکنا بستدیم و بگذاشتیم آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوییت که اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی مرده باشد یا با کسی که بخواهد مرد

و هر کسی را که به پای بیندازی به دست همی گیر از بهر آنک رسن را اگر حد و اندازه بتابی و از حد بیرون بری از هم بگسلد پس اندازه همه کارها نگاه دار خواه در دوستی و خواه در دشمنی که اعتدال جزوی ست از عقل کلی و جهد کن تا در کار حاسد ان خویش از نمودن چیزها که ایشان را از آن خشم آید تا در غصه تو زندگانی می کنند و با بدسگالان خویش بدسگال باش و لیکن با افزونی جویان مجخ و تغافل کن اندر کار ایشان که آن افزونی جستن خود ایشان را افکند که سبوی از آب همه سال درست نیاید و با سفیهان و جنگ جویان بردباری کن و لکن با گردن کشان گردن کشی کن و همیشه در هر کاری که باشی از طریق مردمی بازمگرد در وقت خشم بر خود واجب گردان خشم فرو خوردن و با دوست و دشمن گفتار آهسته دار و چرب گوی باش که چرب گو یی دوم جادو ی ست و هرچه گویی از نیک و بد جواب چشم دار و هر چه خواهی که نشنوی کس را مشنوان و هر چه پیش مردمان نتوانی گفت پس مردمان مگوی و بر خیره مردمان را تهدید مکن و بر کار ناکرده لاف مزن و مگوی که چنین کنم بگوی که چون کردم چنانک من گویم بیت ...

... فردا دانی که گویمت چون کردم

و کردار بیش از گفتار شناس اما زبان خویش دراز مدار بر آن کس که اگر خواهد زبان خویش در تو دراز دارد و هرگز دو رویی مکن و از مردم دو رو ی دور باش و از اژدها ی دمنده مترس و از مردم سخن چین بترس که هر چه به ساعتی بشکافد به سالی نتوان دوخت و با کسی که بنده بود لجاج مکن اگر چه بزرگ و محتشم باشی با کسی که از تو فروتر بود پیکار مکن حکیمی گوید ده خصلت پیشه کن تا از بسیار بلا رسته باشی اول با کسی که حسود بود مجالست مکن و با بخیلان صحبت مدار و با نادانان مناظره مکن و با مردم سرای دوستی مکن و با دروغ زن معاملت نکن و با کسی که غیور و معربد بود شراب مخور و با زنان بسیار نشست و برخاست مکن و سر خود با کسی مگوی که آب بزرگی و حشمت خویش ببری و اگر کسی بر تو چیزی عیب گیرد آن چیز به خویشتن باز مبند و از خویشتن به جهد دور کن و هیچ کس را چندان مستای که اگر وقتی بباید نکوهید بتوانی نکوهیدن و چندان مشکن که اگر بباید ستودن بتوانی ستودن و هر که را پی تو کاری برآید از خشم و گله خویش مترسان که هر که از تو مستغنی بود از خشم و گله تو نترسد و او را بترسانی هجای خویش کرده باشی و هر که را بی تو کاری برنیاید یک باره زبون مگیر و برو چیره مشو و خشم دیگران بر وی مران و اگر چه گناهی بزرگ بکند درگذار و بر کهتران خود بی بهانه بهانه مجوی تا تو بر ایشان آباد باشی و ایشان از تو نفور نشوند و کهتر ان را آباد داری کار تو ساخته باشد کی کهتران ضیاع توند و اگر آبادان نداری ضیاع را بی برگ و نوا مانی و اگر آبادان داری کار تو ببرگ و ساخته بود و چاکر فرمان بردار مخطی داری به که مصیب بی فرمان و چون شغل داری دو تن را مفرمای تا خلل از آن شغل و فرمان تو دور باشد که گفته اند که یک دیگ دو تن پزند خوش نیاید به یک شغل دو کس را مفرست از پی آنک بدو کدبانو خانه ناروفته ماند چنانک قایل گفته است نظم

به یکی شغل دو کس را مفرست از پی آنک

به دو کدبانو ناروفته ماند خانه

اگر فرمان بردار باشی در آن فرمان انباز مخواه تا در آن کار با خلل نباشی و دایم پیش خداوند سرخ روی باشی اما با دوست و دشمن کریم باش و بر گناه مردم سخت مشور و هر سخنی را بر انگشت مپیچ و بر هر حقی و باطلی دل در عقوبت مردم مبند و طریق کرم نگاه دار تا به هر زمانی ستوده باشی

عنصرالمعالی
 
 
۱
۶۰
۶۱
۶۲
۶۳
۶۴
۵۵۱